سلام رهگــــذر
رهگذ آرامتـــر
خفته اینجا پیکری از غم دلش لبریز
اشک از چشمان او سرریز
مانده بر لبها، حسرته آبی
فکرش، در پی نانی
رهگذر اینجا نمان
خاک قدمهایت به سان خاک گور
به جسم بی توان و خسته اش انبوه میریزد
تورا باکی زفردا نیست
و او اندیشه اش ته مانده ی بشقاب شام توست