همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

خلاصه کتاب تفکر سیاسی، نویسنده : گلن‌تیندر

 

چرا به تفکر سیاسی می پردازیم؟

بالغ بر دو هزار سال شک فلسفی و تعارض ثابت کرده است که تفکر راهی به سوی تئوری‌های پایدار و ثابت نیست.

امروزه در آمریکا دو نیرو ،‌ هر دو بسیار قوی تر از هر زمان و مکان ، حالت ضد فلسفی رایج جامعه را تقویت کرده و بیزاری افراد را از پذیرفتن مسئولیت ، تلاشی ،و دلهره‌ی اندیشیدن بیشتر می‌کند.

نیروی نخست ، میل شدید به عمل است. اکنون مردمی که از نظر سیاسی آگاهند. به شناخت مشکلی که نیاز مبرم  به حل شدن دارند علاقه‌ای وافر نشان می‌دهند و به توانایی انسان برای حل این مشکلات اطمینان دارند. چنین روح پویایی همیشه بد نیست ، اما کسانی را که پی جوی برنامه‌های عملی‌اند برای اندیشیدن کم حوصله می‌کند. نیروی دوم عطش دانستن واقعیات است . معمولا می‌توان صحت و سقم واقعیات را مورد بررسی قرار داد و از آن‌ها به طرزی نیکو استفاده کرد، اما درباره‌ی تئوری‌های این امر دقیقاً به این اندازه صادق نیست . از این رو کسانی که فقط مشتاق اطلاعاتند، احتمالاً نسبت به تفکر صرف بی علاقه‌اند.

پرداختن به تفکر مواجه شدن با شک‌هایی است که هرگز از طریق اندیشیدن نمی‌توان به تمامی بر آن‌ها فایق آمد.

تاریخ تفکر سیاسی نشان می‌دهد که شک مستمراً اندیشه را دنبال می‌کند و بکرات برآن پیش می‌‌گیرد . اکنون هم در مورد حقیقت سیاسی همانند دو هزار و پانصد سال پیش ، یعنی هنگامی که تفکر سیاسی آغاز شد توافق وجود ندارد . حتی ممکن است چنین توافقی کم‌تر هم شده باشد.

من معتقدم که از طریق اندیشیدن به انسانیتی می‌توان رسید که از هیچ راه دیگر قابل حصول نیست.

انسان از طریق تفکر نه تنها به اثبات خود متمایز خویش می‌پردازد بلکه آن را نیز تعریف می‌کند زیرا اندیشیدن فراخوان خود است .

فصل اول : بیگانگی ذاتی انسان‌ها

اگر انسانها ذاتا با هم بیگانه نباشند، شاید بتوان امید داشت که همه ی مردم باهم هماهنگ شوند.   – مثلا اگر بشر امیال غریزی سلطه جویانه زوال ناپذیر داشته باشد و نتواند خود را بدون جدال اثبات کند – هدف سیاستمدار خردمند چیزی بیش از ایجاد یگانگی دوررس جهانی نخواهد بود. همین قدر که ما بتوانیم بدون کوشش برای یگانگی در میان انسان‌ها از نفرت داشتن نسبت به آنان خود داری کنیم حتی اگر هم  جنگ‌ها با سلاح کمتر مخرب در محدوده‌هایی معین تداوم یابد. خود این امر موفقیتی محسوب خواهد شد هیچ فیلسوفی با توانایی و صراحت تامس هابز به این بحث که انسان‌ها ذاتاً از هم بیگانه‌اند نپرداخته است . طبق استدلال وی وضعیت ذاتی انسان‌ها جنگ و همه انسان‌ها بر ضد همه انسانها است . در فلسفه‌ هابز بیگانگی دو جنبه دارد : که جنبه مهم آن مربوط به روان است . در زیر این جنبه مربوط به روان چیزی وجود دارد که می‌توان آن را جنبه‌ی هستی شناسانه  بیگانگی نامید. هابز را معمولا و بدرستی ماده گرا می‌دانند. از دیدگاه هابز  انسان‌ها اشیایی مادی هستند و به طور منطقی نتیجه می‌گیرد که آنان فقط با قدرت حکومتی مطلقه می‌توانند به یگانگی برسند.

بسیاری از متفکران استدلال می‌کنند که انسان‌ها اساسا بیگانه‌اند احتمالا ارسطو متنفذترین آنان است. شاید مشهورترین کلام وی این باشد که انسان موجودی سیاسی است.

فصل دوم : رابطه بین یگانگی انسان‌ها با تفرقه و تعارض میان آنها.

به نظر آوگوستین خداوند نمی‌خواهد انسان‌ها در وضعیت تفرقه و تعارض زندگی کنند . بر اساس پنداشت آوگوستین برای فهم گناه درک اینکه گناه صرفا  تمایل اراده نیست و ضرورت دارد: گناه صورت ثابت و – درحد قدرت بشر – تغییر پذیر اراده است.

روسو معتقد است انسان‌ها به نحوی تصادفی در اوضاع و احوالی گرفتار آمده‌اند که آنها را با همدیگر بیگانه کرده است.

بر اساس فلسفه اگوستین انسان موجودی خطرناک است از این رو نهاد‌های سیاسی و اجتماعی موجود که نوعی نظم را تضمین می‌کنند ارزشی بسیار اندک دارد چرا که انسان توانایی تحقق بخشیدن به ارزش‌هایی بسی بزرگتر از نظم را دارد و او می‌تواند عدالت و سعادت نایل آید.

فصل سوم : قابلیت انسانی و یگانگی انسان

اگر انسان‌ها را موجوداتی که اساسا بیگانه و منافع متضاد دارند در نظر بگیریم آنگاه البته از عقل چندان کاری بر نمی‌آید . چنین می‌نماید که عقل، انسان‌ها را به سوی هم جلب کند یادگیری اغلب آدم‌های نیرنگ باز برای کسب چنین موضعی دفاع نمی‌کند. اما به گفته افلاطون دست کم دو متفکر مشهور معاصر وی - تراسیما خوش و کالیکس - چنین کردند . از نظر دو عقل ازبین برنده‌ی رسوم و خرافه‌هایی است که گاهی انسان‌هایی برتر را اغوا می‌کند تا ضامن خود را فدای منافع دیگران کنند. این ایده که از طریق عقل می‌توانیم جوهر مشترک خویش را بشناسیم. اولین اصل فلسفه سیاسی افلاطون نخبه گرا یعنی فلسفه دولت شهر بود . شماری از متفکران درباره‌ی این ایده  انتقاد کرده‌اند. اما یکی از نشانه‌های توانمندی این ایده این است که تا کنون احتمالاً هیچ کس به تمامی آن را رد نکرده است . به جز او ادمند‌برک به جای عقل از تعصب دفاع کرد . وی برای بروز جوهر انسانی اعتماد چندانی به عقل نداشت . تقسیم بندی میان خردگرایان و پیروان موضع برک باعث ایجاد نگرش‌های مختلف به دنیایی اجتماعی – سیاسی شده است. این نگرش‌ها شامل : الف – مطلق گرایی اخلاقی (در برابرنسبی گرایی اخلاقی) : نظریه‌ای است که معیار‌های اخلاقی را از منافع  فردی و معیار‌هایی که به طریقی در جامعه غالبند مستقل میداند . یکی ازاشکال اساسی آن اصلی است مبنی بر اینکه هر جامعه‌ای فی نفسه خیر و شر خود را تعیین می‌کند .

ب- وحدت صوری (در برابر وحدت آلی) : بیان روشن این اصل را اعتراض ارسطو به افلاطون دال بر اینکه وی به منظور یگانه کردن انسان‌ها تفاوتهای ماهوی آنان را نادیده گرفته است می‌توان دید.

ج – رادیکالیسم (در برابر محافظه‌کاری): اعتقاد به اینکه ما با همراهی عقل قادر به درک انسان هستیم به این تصور منجر می‌شود که انسان ‌ها قابلیت و حق آن را دارند که ویران کردن همه‌ی نهادهای کهن که مبتنی بر تعصب صرف است ، برخیزند و آنها را منطق با طرح‌های عقلانی بازسازی کنند. و خردگرایی از این طریق موجد رادیکالیسم است.

 

فصل چهارم: نیاز به خدا برای غلبه بر تعارض

در پاسخ به این سوال که (آیا انسان‌ها برای غلبه بر تعارض و متفرقه خویش به خدا نیازمندند؟)

می‌توان سه نگرش کلی را مشخص کرد:

الف- نگرش نخست ، انسان‌گرایی مطمئن به نفس انسان متجدد معاصراست. که اغلب با الحاد یا لا ادری‌گری و بدگمانی نسبت به دین رسمی همراه است.

ب- نگرش دوم، وابستگی هسته‌ی اجتماعی بر دین است در این نگرش یگانگی انسان با انسان به یگانگی انسان با خدا بستگی دارد.

ج- نگرش سوم ، در این نگرش خداوند وجودی غیر فعال و صرفا موجود است . این انسان است که فاعلیت دارد.

ایده مسیحیت اصیل درباره رابطه‌ی خدا و انسان با ایده‌ی شاخص در فلسفه یونان بسیار متفاوت است . ایده‌ی یونانی شامل این مفهوم است .که انسان عمدتا از طریق عقل می‌تواند تا خدا عروج کند  لکن از دید مسیحیت ، ایده‌ی عروج تا خدا به اراده و اختیار خود انسان مبین غرور است.

فصل پنجم ،جهانی متحد

روسو به دفاع از معیار‌های اسلامی دموکراسی‌های باستانی برخاست. مارکوس آورلیانوس معتقد است ما همه شهروندان مشهور جهان هستیم. دولت ملی شخصیت زدایی دولت جهان را در خود دارد ، اما فاقد امنیت و صلح است : از این رو ، فعلا دوستان دولت ملی در دانشگاه‌ها بسیار اندک اند. هگل معتقد است که‌ واقعیت و ارزش دولت ملی مهم‌تر از هر فرد انسانی است و دولت ملی (تحقق مثال الاهی بر روی زمین است)

فصل ششم: اضمحلال طبقات و یگانگی حقیقی

دادن پاسخ منفی به این سوال که (آیا بدون اضمحلال طبقات می‌توان به یگانگی حقیقی رسید؟) محکوم کردن تمام و کمال دموکراسی‌های غربی است . یعنی اینکه این دموکراسی‌ها از نظر اجتماعی نا عادلانه و ظالمانه است ، زیرا جوامع دمکراسی‌های غربی به طبقات مشخص تقسیم شده است.

مارکس معتقد بود که اعضای یک طبقه علی‌الاصول باید عقاید و احساساتی متفاوت از اعضای طبقه‌ی دیگر داشته باشند و احتمالاً نمی‌توان آنان را در جامعه‌ای واحد متحد کرد. وی طبقات را از لحاظ اقتصادی و بر مبنای تقسیم اساسی میان دارندگان وسایل تولید و کسانی که فاقد وسایل تولیدند ، و از این رو ناگریزند کار کنند ، تعریف می‌کند . از نظر مارکس، دمکراسی‌های لیبرال فقط پوششی برای حکومت‌‌های دیکتاتوری وابسته بر صاحبان وسایل تولید است . از میان فلسفه‌هایی که درباره‌ی موضوع روابط طبقاتی با مارکس مخالفند دو نوع عمده قابل تشخیص است. محافظ کاری و لیبرالیسم.

الف ) محافظه‌کاری : در مرام و محافظه‌کاری تقسیم طبقاتی عادلانه و ضروری فرض می‌شود و از آن نوعی است که برک ارائه می‌دهد. و در واقع این ایده‌ی وحدت تمایز طبقاتی است.

ب ) لیبرالیسم : فرض بر این است که طبقات نه با  پذیرش جامعه‌ی موجود بلکه با اصلاح آن باید متحد شوند . پیشگامان این فلسفه متفکرانی چون فرانکلین دی ، روز ولت وجان اف کندی، بودند . طبق این نگرش ، بدون محو طبقات هم می‌توان تا حدی به یگانگی دست یافت.

فصل اول : نابرابری ذاتی انسان‌ها

ارسطو میزان و کیفیت عقل هر کس را تعیین کننده‌ی اصلی مرتبت او می‌دانست بنابراین او جامعه را به طبقاتی تقسیم کرده است . بر قله این سلسله مراتب دارندگان قوای عالی فهم ، مانند دانشمندان و فلاسفه قرار دارند ، از آنان کسانی با قدرت داوری خوب واقعند که برای حکمرانی شایستگی دارند : اینان شاهان و اشراف طبیعی اند .پایینتر از شاهان و اشراف ، به ترتیب شهروندان طبیعی ، که با داشتن میزانی از خردمندی قادرند با یاری بسیاری از همکاران خود از عهده امور سیاسی بر آیند ، قرار دارند و پس از اینان افزار مندان و کارگران طبیعی واقعند که نباید در امور سیاسی دخالت کنند. در قاعده این سلسله مراتب کسانی قرار دارند که خردمندی آنان فقط در خور خدمت  به دیگران است. اینان بردگان طبیعی اند.

نیچه  به کرات و با شدت تمام برایده برابری حمله می کرد به زعم وی برابری یکی از ابزارهای افراد ضعیف است با حقارت و خصومتشان شکوه انسانی را پایمال می‌کند.  افلاطون هر دو انسان ها را ذاتا نا برابر می‌پندارد.

جان لاک که مدافع استقرار حکومت مشروطه در انگلستان  معتقد بود که انسان ها از لحاظ کیفیات سنجش پذیر نا برابرند . از نظر لاک آنها فقط از حیث حقوقی که از خداوند دریافت می‌کنند برابرند.

فصل دوم : چه کسی می تواند حکومت را اداره کند؟

جان لاک نظریه پرداز اصلی لیبرالیسم نوین ، بی شبهه معتقد بود که حکومت باید اساسا توسط اعضای اشرافیت موروثی اداره شود.

افلاطون معتقد بود که حکومت باید توسط کسانی که بر خیر مطلق رسیده‌اند یعنی فیلسوفان اداره شود.

 

فصل سوم : نابرابری‌های متداول

روسو و مارکس  بنیانگذاران اصلی مساوات طلبی در جهان به شمار می‌روند ؤ هر دو مدافع دموکراسی رادیکال بودند و دموکراسی رادیکال یعنی دولتی که مستقیم به دست خود مردم یا نمایندگان آن اداره شود و در برابر مردم دقیقا احساس مسئولیت کند.

فصل چهارم: تاثیر امحای نا برابر‌های متداول در بیگانگی انسان‌ها

روسو و مارکس هر دو ، با بیان مستدل خود مبنی بر اینکه با امحای نابرابری‌های متداول که به رغم آنان بر تمرکز دارایی در دست گروهی اندک استوار است، بیگانگی نیز از میان خواهد رفت ،هر دو متفکر هوشیارانه دریافته بودند که در زندگی نوین چیزی در حال تضعیف و انفصال روابط انسان‌ها با یکدیگر و با جهان مادی است.

که از نظر سورن کیرکگارد به بیگانگی با خدا مهمترین نوع بیگانگی است و احتمالا برابری مشدد آن است . استدلال وی ، مانند بسیاری از متفکران این منبع ، مستقیما متوجه «جامعه توده‌‌ای» یعنی جامعه‌ای که در آن دست کم از نظر .ظاهر ، همگان تقریبا یکسان اند و ضمنا تفرد سانسور و سرکوب شده است ، بود.

فصل اول : وجود نظم میان انسان‌ها

جان لاک معتقد است انسان‌ها هم قابلیت و هم تمایل به زیستن بر اساس قوانین طبیعی را دارند ، از این رو ، برای ایجاد نظم به قدرت نیاز ندارد ، بلکه قدرت را فقط برای غلبه بر برخی نقصان‌های نظمی که به موجب سرشتشان خواهان آنند لازم دارند.

اصل دیگری که براساس آن استدلال می‌شود که نظم بستگی تمام به قدرت ندارد، اصل هماهنگی ذاتی است . احتمالا صریحترین تجسم این دیدگاه نظریه علمی اقتصادی کلاسیک است . نظریه علمای اقتصاد کلاسیک این است که از نظر آنان نه به قدرت که به «دست نامرئی» (عبارت آدام اسمیت) بازار آزاد  بستگی دارد.

بسیاری از متفکران نظم را به عادت و رسوم و سنت وابسته می‌دانند و عقیده دارند که مردم در طول نسل‌ها ، خود به خود ، برای زندگی ساختند که هم به علت عادت و هم به علت احترام و شیوه‌های کهن تداوم یافته است.

آنارشیسم بر نیکی انسان تاکید می‌کند و نمونه بارز ایده‌ی است بر اینکه می‌توان نیکی را به جای قدرت نشاند.

در قطب حقایق آنارشیسم ، نظریه‌‌ای دیگر بر اینکه انسان به طرزی علاج ناپذیر نظم ستیز است و غیر از قدرت تمام منابع نظم کما بیش نا موثر است ابراز می‌شود. هابز نظریه‌ی مذکور را نتیجه‌ی منطقی ایده‌ ی مبتنی بر یگانگی ذاتی انسان‌ها می‌دانست.

فصل دوم : قدرت و تصرف آن

دو پاسخ کاملا متضاد که از عهد باستان به ما رسیده است. در مورد این سوال که آیا تصرف قدرت و استفاده از آن خوب است؟، زمینه‌ای مخصوصا مطلوب برای تحقق انسانیت فرد به وجود می‌آورد وقتی وی می‌گوید «انسان موجودی سیاسی است » منظورش تقریبا این است که انسان از طریق فعالیتهای  بی کران انسانیتش را در می‌یابد.

اما از دیدگاه اپیکور سیاست عین تقابل با زندگی خوب است سیاست عذاب مستمر و وابستگی به دیگران است.

فصل سوم : اطاعت

قدیمیترین و پایدارترین پاسخ به این پرسش که«چرا باید اطاعت کنیم» حق الاهی شاهان می‌باشد بیش‌تر دولت‌ها مدعی بودند که قدرت از جانب خدا به آن‌ها تفوبض شده است . دنیازدگی و شکایت دینی اصل حق‌الاهی را کلاً نا موجه کرده است .

جان لاک معتقد است «قدرت فائقه نمی‌تواند هیچ یک از اجزای دارایی هیچ فردی را بدون رضایت وی تصرف کند.» فلسفه سیاسی لاک ضمناً  براین تاکید  دارد که نه تنها تاسیس دولت مستلزم رضایت است ، بلکه هر فرمان حکومتی که بر زندگی یا حقوق افراد تاثیر مهم می‌گذارد ، نیازمند پیمان رضایتی، جداگانه است.

روسو معتقد بود که دولت سزاوار اطلاعات است که فرمان‌هایش با اراده عمومی مطابقت داشته روسو اظهار می‌کند ،‌«انکار آزادی ، انکار انسانیت است.»

فصل چهارم : تفویض قدرت

عقیده‌ی هابز در این زمینه که (قدرت را به چه کسی باید تفویض کرد؟) این بود که هر کس برمسند حکمرانی کشور قرار گیرد ، تقریبا با همان کارایی کسان دیگر ، اگر چه به خاطر منافع خودش ، منافع زیر دستانش را بیش‌تر تامین کند.

اندکی از متفکران گمنام  ، معتقدند که قدرت تحت هیچ شرایطی نباید به کسی تفویض شود.  اینان به آنارشیست معروف شدند. آنار شیست از یک طرف با نظری بدبینانه اظهار می‌کنند که همیشه از قدرت سوء استفاده می‌شود و از طرف دیگر با اعتقادی خوش‌بینانه ادعا می‌کنند که می‌توان با کنار گذاشتن قدرت نظم و صلحی محکم را بدون هیچ اجباری ایجاد کرد .برخی از متفکران معتقد بودند که اقلیت‌ها و اکثریت ها  باید قدرت را به دست بیاورند اما شماری از متفکران تفویض قدرت را صرفا به اقلیت یا  اکثریت رد کرده و معتقد بودند که این دو باید به طریقی در حکومت مشارکت داشته باشند.

افلاطون ، ارسطو، سیسرون، و توماس آکویناسی از جمله‌ی این متفکران‌اند.

فصل پنجم : تصاحب قدرت

من معتقدم سه پاسخ عمده در مورد این سوال که (اگر هیچ کسی شایسته‌ی تصاحب قدرت نیست، انسان چگونه خواهد توانست با عزت و احترام زندگی کند؟ ) وجود دارد که هیچ یک قابل دفاع نیست.

الف – پندارگرایانه‌ترین پاسخ آنار شیست است : اگر هیچ کس شایسته‌ی تصاحب قدرت نیست پس قدرت را به هیچ کس نباید تفویض کرد ، بنابراین دولت باید منسوخ شود.

ب – پاسخی که بیش‌ترین انطباق را با ادراک عمومی آمریکاییان دارد ، این است که نباید کارهای بسیار مهم را به دولت واگذار کرد ، بلکه افراد باید یه شخصه زندگی خویش را سرو سامان دهند.

ج – اگر به دلیل سرشت فساد پذیرانسان قدرت نمی‌تواند به درستی اعمال شود کوششی عدم رعایت قوانین و فرمان‌های دولت یا کسب قدرت و اعمال آن برای تفوق خود خواهانه کاری باقی نمی‌ماند ، و افراد ستمگر و تبهکار به صورت نمونه‌های زندگی خوب در می‌آیند.(ص91 تاص94 )

بخش پنجم : محدودیت‌های قدرت

فصل اول : استفاده دولت‌ها از بشر برای تحقق خیر

فصل دوم : حوزه ‌ی قدرت سیاسی

فصل سوم : مرکز اساسی قدرت

فصل چهارم : آزادی مردم تحت حکومت مبتنی بر قانون

فصل پنجم : دولت ، وسیله‌ی برای رسیدن به شناخت کامل

 

فصل اول: استفاده دولت ها از شر برای تحقق خیر

ماکیاولی، این متفکر سیاسی بزرگ استدلال کرده است که دولت ها می توانند با استفاده از شر برای تحقق خیر عمل کنند و به علت همین استدلال به بدی شهرت یافته است. اما ضمن این که ماکیاولی عموما محکوم شناخته می شود هیچ یک از فیلسوفان برای رد نظریات وی کوشش جدی نکرده اند. مخالفت با ماکیاولی بیش تر از طریق اعتقادات اخلاقی متعارف بوده است، نه از طریق فلسفه ی سیاسی.(ص 97 -100)

فصل دوم: حوزه ی قدرت سیاسی

افلاطون به دلیل ایمانی و به اقلیت با مشروطیت مخالف بود . وی بعدها وقتی با امکان ناپذیری کسب قدرت توسط اقلیت مواجه شد، ایده محدودیت قانونی را پذیرفت.

هابز به دلیل ارزیابی بد بینانش از ذات انسان مخالف مشروطیت بود. بلکه اعتقاد داشت که مردم به قدری نا آرام و خود خواه و ذاتا آشوب طلبند که قادر به تاسیس دولت هایی که کاملا باعث محدودیت برخی از جنبه های زندگی شود نیستند.

اگر افلاطون به دلیل ایمان به اقلیت با مشروطیت مخالفت می کرد، روسو همین مخالفت را به دلیل ایمانش نسبت به اکثریت ابراز می داشت. روسو معتقد بود که حکومت توده ی مردم معتبر نیست مگر این که به شکل قانون در آید .

مشروطیت با سه آرمان برجسته و دیرینه در تعارض می باشد.

الف: استفاده ی نا محدود از شناخت علمی برای حل معضلات اجتماعی

ب: نظم و صلح

ج: حق مظلومان برای قیام و ادعای عدالت.(ص 100-103

فصل سوم: مرکز اساسی قدرت

مدافعان حکومت مبتنی بر قانون همواره طرفدار تقسیم قدرت نیز هستند که از جمله ی آن ها می توانیم به افلاطون و گلاسیوس اشاره کنیم. افلاطون بر اساس این دریافت ایده ی دولت مختلط را سامان دارد.

گلاسیوس در مورد اصل دولت مختلط تفسیر مخصوص خود را دارد. این تفسیر دکترین دو شمشیر است. بر اساس این دکترین نباید قدرت به دست یک نفر سپرد، حتی اگراین پاپ باشد . نباید مردم تحت انقیا انحصاری یک شمشیر باشند.(ص104-108)

فصل چهارم : آزادی مردم تحت حکومت مبتنی بر قانون

برای پاسخ به این سئوال که ( آیا کسانی که تحت حکومت مبتنی بر قانون زندگی می کنند ضرورتا آزادند؟) سه پاسخ کلی را ازهم می توان تمایز داد:

الف- نخست: آزادی وضعی است که در آن انسان منقاد خواسته های خودکامه و بی پایان دولت نباشد البته شرط اصلی آزادی برخورداری از قانون اساسی قابل اجرا است.

ب:‌ دوم، آزادی وضعی است که در آن انسان منقاد خواسته های خود کامه و بی پایان هیچ مرجعی اعم از دولت، کارفرما، خویشاوند یا کسان دیگر نباشد.

ج: سوم، آزادی صرفا به معنای عدم دخالت خودکامه نیست. آزادی قابلیت برای عمل است آزادی به مجموعه ی کاملی از شرایط سیاسی، شخصی و اجتماعی بستگی دارد.

لیبرال ها استدلال می کنند که آزادی منوط به وجود دولتی است که نه تنها تابع محدودیت های قانونی باشد بلکه در برابر دخالت قدرت های غیر دولتی از آزادی پاسداری می کنند.

رادیکال ها معتقدند آزادی به محیط کاملا نو بستگی دارد و برای خلق چنین محیطی دولتی کاملا متفاوت از آن چه محافظه کاران و لیبرال ها می پندارند لازم است.( ص 108-113)

 

فصل پنجم: دولت، وسیله ای برای رسیدن به شناخت کامل

شناخت کامل و جامع هدف امیدی دیر پا بوده است. افلاطون این امید را در قالب فیلسوف آرمانی خود، انسانی که به کمک عقل به شناخت خیر مطلق رسیده است، بیان می کرد. بسیاری از مسیحیان معتقد بودند که خداوند چنین شناختی را توسط مسیح به انسان عرضه می داشته است. افلاطون معتقد بود که باید فیلسوفان بر مسند شاهی بنشینند. (ص113 تا ص 118)

بخش ششم: غایات قدرت

فصل اول : منافع اقویا

فصل دوم : امکانات تولید و توزیع در تصاحب دولت

فصل سوم: مسئولیت دولت ها در شکل دادن به اعتقادات افراد

فصل چهارم: مسئولیت دولت در شکل دادن به خصال اخلاقی

فصل پنجم: تلاش دولت برای تحقق آمال و غایات

فصل اول: منافع اقویا

تراسیما خوس معتقد بود که انسان ها ذاتا با هم بیگانه اند، از این رو، چیزی به نام خیر عمومی یا سعادت عمومی وجود ندارد.

بنابراین هر کسی که دارای قدرت است تنها به دنبال خیر خویش است و تنها برای بدست آوردن آن سعادت دیگران را قربانی می کند. هیچ یک از متفکران بزرگ با عقیده تراسیما خوس موافقتی کامل ندارند.

مارکس معتقد بود که تقدیر تاریخی بر این است که طبقه ی کارگر به پا خیزد و قدرت را از چنگ طبقات دارا در آورد.

هدف اصلی تفکر سیاسی رد نظریات تراسیما خوس بوده است. افلاطون تمام جمهوریت خود را وقف این کار کرد. ( ص 122-127)

فصل دوم : امکانات تولید و توزیع در تصاحب دولت

روسو و مارکس و جان لاک : بر مالکیت خصوصی اعتقاد داشتند و معتقد بودند زمین باید در تملک افراد باشد و وظیفه دولت حمایت از افراد در بهره برداری از زمین است. لاک معتقد بود که انسان حق تملک از بلوط هایی را که از زیر درخت بلوط جمع می کند و سیب هایی را که از درختان جنگل گرد می آورد دارد.

در جهان چندین نوع سوسیالیسم وجود دارد، اما چیزی که وحدت بخش همه آنهاست، عدم تمایلشان در مورد جایز شمردن تملک شخصی بر زمین است.( ص 127-137)

فصل سوم : مسئولیت دولت ها در شکل دادن به اعتقادات افراد

این ایده که دولت باید در امور اعتقادی به کلی بی طرف بماند . و افراد کاملا رخصت استقلال رای داشته باشند؛ در زمانهای نسبتا متاخر ، یعنی دویست یا سیصد سال پیش پیدا شده است. لاک از چنین دکترینی دفاع می کرد وی معتقد بود که فردی از لحاظ معنوی آزاد است که عقایدش ، هر چند نادرست، انتخاب خودش باشد. (ص 137 -148)

فصل چهارم: مسئولیت دولت در شکل دادن به خصال اخلاقی

این عقیده که دولت ها باید زندگی خوب را تعیین کنند مردم رابه پذیرش آن وا می دارند، به طرزی خاص گستاخانه است؛ زیرا دولت ها از مردم عادی عاقلتر نیستند. رفتار اخلاقی رفتاری است که باید آزادانه انجام شود؛ در حالی که همه دولت ها آن را با زور اعمال می کنند؛ و رفتاری که تحت فشار دولت ها انجام گیرد؛ به هیچ وجه نمی تواند اخلاقی باشد.

از دیدگاه لیبرالی وظیفه اساسی قانون حمایت است. قانون باید امنیت فرد و مالکیت را تامین کند، و برای فرد زمینه ای فراهم آورد که وی بتواند در آن به طریقی که دوست دارد زندگی کند. نخستین وظیفه قانون سامان دادن اخلاقی به زندگی بشر است.

یکی از ضعف های دیدگاه لیبرالی وابستگیش بر این ایده است که قوانین و نظریات اخلاقی کاملا جنبه ذهنی و شخصی دارد، و بنابراین جزء اموری نیست که لازم باشد در زندگی مشترکمان به آنها توجه کنیم ضعف دیگر دیدگاه لیبرالی، تحمیل مفهومی اخلاقی بر افراد معمولی است که ممکن است تحملش برای آنان بسیار سنگین باشد. ( ص 134- 137)

فصل پنجم: تلاش دولت برای تحقق آمال و غایات

از غایات قدرت دو برداشت می شود: سیاست نجات، سیاست آسایش

الف- سیاست نجات: معمولا در اندیشه چگونگی روان انسانند. مثلا رابطه ی آن با حقیقت و خیر ( افلاطون) یا کمال اخلاقی آن ( روسو)

ب) سیاست آسایش : معتقدند به سامان دادن موثر و منظم امور دنیوی .

سیاست نجات احتمالا باید سیاست قدرت متمرکز و نا محدود باشد و سیاست آسایش نوعا در قالب عقایدی مانند مشروطیت دولت مختلط بیان شده است. (ص 141-145         

روسو معتقد است که مسیر تاریخ را تنها انسان – نه هیچ نیروی مجهول، و نه خدا – تعیین می کند. وی اراده ناب انسانی که بتواند برای تاریخ سمتی نو تعیین کند، اراده مردم است.

مارکس معتقد بود که تاریخ مطابق نقشه ای که انسان آن را طرح نکرده است و نمی تواند تغییری چشمگیر در آن به وجود آورد تجلی می یابد.

مفهومی جدید که به تاریخ جنبه ای معنی دار می بخشد، از دو منشأ ناشی می شود:

اعتماد به توانایی انسان برای مهار کردن حوادث تاریخی، و همچنین احساس اینکه گرایشی طبیعی – شاید کار کردن حتی بدون نظارت انسانی حساب شده – برای بهبود اوضاع و کیفیت زندگی وجود دارد.( ص 150 - 154 )

فصل دوم: حرکت تاریخ به سوی زندگی دنیوی بهتر برای انسان ها

اساس ایده فلسفه تاریخ کوند ورسه کمال پذیری بی پایان انسان است اما منظور کوندورسه تنها این نبود که انسان ممکن است تکامل یابد، بلکه قصد وی این بود که در انسان گرایشی نیرومند به سوی کمال وجود دارد. این طرز نگرش که منشاء پیشرفت تلقی می شود، در اصل محصول روشنگری عقلانی است. رومی ها و یونانی های عهد باستان عموما گمان می کردند که تاریخ بر هر تقدیر، از درون دوره هایی معین می گذرد، و تکرار را بیش از پیشرفت به مثابه قانون تاریخ تلقی می کردند.

آوگوستین و دیگر متفکران مسیحی مفهوم ادواری تاریخ را قبول نداشتند. بر این اساس، تاریخ به سوی زندگی معنوی بهتری برای انسان در حرکت است اما چنین حرکتی متضمن حیات دنیوی بهتری نیست.( ص 154-162)

فصل سوم : دگرگونی واقعیت در جریان تاریخ

یهودیان عهد باستان ، با آگاهی تاریخی درخشان، در جست و جوی دیدگاهی ثابت ورای تغییرات مداوم تاریخ بودند. یهودیان با طرز نگرش یونانی درباره اعتقاد به نظم ابدی طبیعت همداستان نبودند. حتی یهوه ( نام اصلی خدا به زبان عربی که بنی اسرائیل هرگز به زبان ادا نمی کنند) ما فوق هر گونه نظم قابل شناختی است و می تواند آزادانه تصمیم های غیر قابل پیش بینی بگیرد، و حتی می تواند از کارهایی که کرده است توبه کند.

برگسون اعتقاد داشت که برخی واقعیت های ثابت اند اما آنها را مرده و غیر آلی می دانست نه زنده و با روح .

مارکس کل حقیقت را به زمان و مکان وابسته می داند. ( ص 160- 166)

فصل چهارم : گریز از تاریخ

در باب چنین امکانی دو تصور مهم وجود داشت. از نظر کلبیون و رواقیون اولیه گریز از چنگ تاریخ می تواند با عدم توجه مغرورانه نیست به عرف و عادات مستقر و همچنین تبعیت از اخلاقی دقیق و افتخار آمیز انجام پذیرد.

در نظر اپیکوریان گریز از چنگ تاریخ صرفا عبارت بود از عدم توجه به امور دنیوی و گوشه گیری فردی. از نظر مارکس وضعیت اقتصادی فرد بر خود ‌وی مربوط می‌شوند جامعه وی معتقد بود زندگی مادی هر کس به موقعیت وی در تاریخ بستگی دارد . وضع جسمی و روحی هر کس به حکم تاریخ معین شده است . گریزی از تاریخ نیست . (ص166-173)

بخش 8 : .سخن آخر ، ایده‌ی عدم ایقان

عدم ایقان

در مورد ایده عدم ایقان انسانی که مطرح شده است دو نکته مخصوصا در خور توجه است.

نخست، اینکه ، سقراط به این نتیجه رسید که نه تنها دیگران هم نادانند ، بلکه خود وی نیز نادان است . او معتقد بود که تنها رجحانش  نسبت به دیگران ، آگاهیش از جهل خویش است . سقراط شک را اساس سلامت و امید ، و به نحوی غیر متعارف ، اطمینان به وجود انسانی آزاد و اجتماعی را منبعث از عدم ایقان می‌دانسته است . ما اکنون در دورانی از عدم ایقان هستیم (ص175 - 177) نظام‌های توتالیتر و خشونت عصر‌ما تا حدی حاصل کوشش‌های انسان‌ها برای گریز از عدم ایقان است . کسانی که نمی‌توانند با شک زتدگی کنند ، نخواهند توانست با انسان‌هایی که به دلیل اندیشمندی و استقلال سر چشمه‌هایی تردیدند زندگی کنند.

بزرگترین دستاورد تفکر سیاسی امروز در چیره‌گی آن بر تردید‌هایمان نخواهد بود ، بلکه مربوط به یاری رساندن آن به جاست . تا بتوانیم با این تردیدها در حالتی از آزادی و مدنیت زندگی کنیم. (ص177-181) .

بخش ششم : چگونه بیندیشیم ؟ چند توصیه (پیوست)

توصیه‌هایی برای اینکه چگونه بیندیشم:

1 ) سعی نکنید به ایده‌هایی که هرگز کسی به آنها نیندیشیده است بپردازید. هدف تفکر پدید آوردن مفاهیم بی نظیرنیست، بلکه کشف ایده‌هایی است . که انسان کمال می‌بخشد و جهان را قابل فهم می‌کند.

2 ) آماده باشید . ایده‌ها را نمی‌توان مانند فراورد‌ه‌های صنعتی با قصد قبلی تولید کرد . آنها بدون رخصت پدید می‌آیند.

3 ) شتاب نکنید . هر چیزی برای رشد کردن ، در وهله نخست ، نیازمند زمان  است.

4 ) زیاد یادداشت کنید . کار فکری اگر با کار دستی همراه شود آسانتر خواهد شد.

5 ) از مطالعه‌ی زیاد بپرهیزید .(ص 185 -188)