سینه بگشود از درون فریاد زد
که ای عجوزه بخت من را بسته ای
شیشه عمرم ز غم بشکسته ای
عمر من بگذشت تنها مانده ام
از رحیل دوستان جا مانده ام
بهر چه آوردیم در این سرا
زادی و حبسم نمودی در بلا
گفت مادر که ای نکو فرزند من
ای عزیز ای دلبر و دلبند من
روزگار خوردیت را یاد آر
کی نمودم من غمم را آشکار
آن زمانی که پدر رفت از میان
کودکی بودی ضعیف و ناتوان
جمله میراث پدر بودی پسر
نه زمین وملکی و نه سیم وزر
هیچ در انبان نبود آن روز سرد
غیر تصویر غم واندوه و درد
دائی و عمو و عمت بعد از آن
کی گرفتند از دل زارم نشان
کهنه میشستم برای یک قران
خوشه می چیدم برای قرص نان
گاه آبی می نهادم بر اجاق
تا فضای مطبخی گیرد اتاق
حاجی بازار با آن ریش و پشم
گه نشانم می گرفت از زیرچشم
گربه های بی حیای روزگار
درب دیزی بسته دیدند از قرار
زین سبب وامم ندادن یک قران
تا بسازم بهر شامت قرص نان
نان نبود اما تنور افروختم
پیکر پاکم به نان نفروختم
درد خود را در درون انباشتم
بذر امید تو را می کاشتم
از طبت شبها ز طب می سوختم
چشم بر مرز سحر می دوختم
گریه می کردم یواش و بی صدا
زیر لب بستاندمت باز از خدا
شکر طی شد روزگار تلخ من
قلب مادر را مرنجان از سخن
من تو را با خون دل پرورده ام
در جوارت خون دلها خورده ام
هان پسر نان حلات داده ام
منگر امروز این چنین افتاده ام
درس گیر ای نازنین از مادرت
نه قدم در ره خدایت یاورت
کار کن وانگه در آن اندیشه کن
هر هنر داری همان را پیشه کن
فقر را با کار باید ریشه کند
تنبل بی مایه باشد مستمند
تابستان 1391. روح الله محمودی - رها