همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

خوش بحالت سردار

سردار حاج قاسم سلیمان، درود برتو که بر دشمنت گفتی: وای بر حالت اگر بر سمت حرم موشکی بیندازی

نوبت شما به نقل از “شلمچه ( یادمان شیر مردان روزگار )“ نوشت: چقدر بعضی آدمها خوش بخت و خوش فعل و خوش نامند

چقدر بعضی آدمها خوش بخت و خوش فعل و خوش نامند

خوش بحال کسانی همچون او

خوش بحال او که دینش را نسبت به اسلام وقرآن  اهل بیت ادا نمود

خوش بحالش که مستکبرین و ظالمان از او میترسند چون اهل باطل از حق در هراسند

خوش بحال او که سردار مدافعان حرم شد

بیشتر بخوانید

دکتر شریعتی

 

دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است:

 

 1. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند

عمده آدم ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

2. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند

مردگانی متحرک در جهان . خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی شخصیت‌اند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌ شان یکی است.

3. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند

آدم های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

4. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند

شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم وباز می‌شناسیم و می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد

 

روحش شاد

سایت : اقتصاد مرند

 

1067(5شنبه - 25 دی 93)

سلام

این برنامه تقدیم شد به آنان که غذای حاضری را بهانه ی عشق دائمی می کنند.

نماینده رادیو هفت : منصور ضابطیان

آیتمها : فانوس » احسان ترابی

متن خوانی شهره سلطانی/ سلام خداحافظی » بابک قدمایی

قسمت آخر گفتگو

شعر خوانی بیوک میرزایی/ احسان فدایی » منم من

متن خوانی سعید خرسندی

سیاهی » علی زند وکیلی و سعید آتانی

متن خوانی صبا کمالی/ آینه » فریدون آسرایی

متن خوانی کوروش تهامی/ من شادم » داریوش رفیعی

متن خوانی سهیل محزون/ چرخ و فلک » محمد خاکپور

ترانه افغانی به نام دنیا گذران

متن خوانی بهناز جعفری/ مسیر انحرافی » سینا حجازی

متن خوانی مائده طهماسبی/ سبوره » ناصر وحدتی

قصه های بجنورد- 10

گل ممد » حجت اشرف زاده

تیتراژ پایان ترانه ای بود از عباس مهرپویا به نام آه

خوب بخوابید...

*****************

منصور ضابطیان :

از آخرین باری که یک قاشق مرباخوری دارچین را توی قوری چای اضافه کردم سالها میگذرد. چای کیسه ای طعم خوب دارچین دم کشیده نمیدهد اما برای روزهای پرهیاهو و شلوغ، رفیق بدی نیست. اگر از من پرسیده باشید می گویم دم کشیدن شگرد آشپزهاست برای آنکه به آدمها بگویند کشف عطر شالیزار از لا به لای دانه های برنج فرد اعلای ایرانی حوصله میخواهد. حوصله را اما ما هر روز جا میگذاریم پشت چراغ قرمز ، در راه بندان اتوبان ها گمش میکنیم. شبها که به خانه برمیگردیم انواع غذاهای نیمه آماده ، آماده اند تا از ما پذیرایی کنند. با این همه اما گاهی دل مشغول بی حواسمان گیر میکند سر پیچ باریک یک گذر قدیمی ؛ جایی که عطر زعفران و خورش های جا افتاده و رنگارنگ از درز پنجره ها خرامان و سرخوش خودشان را می رساندند به یک سفره ی سفید و بلند ، جایی که محل کنفرانس های خانوادگی در شبهای پنجشنبه ی مهربان بود. من که می گویم غذا شگرد آدمها بوده برای کش دادن همین گفتگوهایی که این روزها زودتر از همیشه از دهان می افتند.

داستان واقعی

..

 

 

امروز هم مثل اکثر روزهای تکراری عمرم تنها در کنج اتاق نشسته بودم و از تنهایی خودم به خدا شکایت میکردم که ناگهان روی دیوار اتاق پشه ای را دیدم که بی اعتنا به تمام قوانین جاذبه از دیوار راست بالا میرفت و انگار کمی مغرور شده بود, من هم که شاهد نقض قوانین نیوتن بودم کمی کنجکاو شدم و بهش خیره شدم که به کجا میرود, کمی بیشتر که بالا رفت نمیدانم چه شد که به دام عنکبوتی افتاد که به تازگی از مکانی ناشناس رسیده بود و تارش را تنیده بود 

پشه ی مغرور ما هر چه تلاش کرد نتوانست خودش را نجات دهد گویا ناامید شده بود و منتظر چیزی شبیه مرگ بود , از شما چه پنهان من میتوانستم کمکش کنم و به او زندگی ببخشم اما با خودم گفتم که اگر من نجاتش دهم ممکن است که آن عنکبوت از گرسنگی بمیرد و این پشه تنها روزی امروزش باشد پس منتظر شدم تا عنکبوت بیاید و جان پشه را بگیرد و برای اولین بار در طول زندگی خودم شاهد قتلی باشم ,

از بخت بد پشه زیاد طول نکشید که عنکبوت از راه رسید که خوشحال از صید امروز سجده شکر به جای آورد وشکمش را صابون زد به قصد خوردن پشه و کشتن وی

 , نزدیک پشه که شد نمیدانم چه شد که کمی ترس به جانم افتاد و اصلا نتوانستم آرامش خودم را حفظ کنم قلبم به تپش افتاد و باد از بیرون اتاق شروع به وزیدن کرد و صدای سوزناکی را از پنجره به گوشم رساند ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفته بود احساس کردم که آن پشه دارد به من التماس میکند که نجاتش دهم به فکر فرو رفتم و خیره شده بودم به این صحنه که چگونه عنکبوت پشه را خواهد کشت باد بر شدت وزیدن خود افزود و بی قراری میکرد ,انگار باد ترسیده بود , عنکبوت داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و با نزدیک شدنش بر ترس و اضطراب من افزوده میشد همچنان خیره شده بودم و در مقابل عنکبوت نزدیک و نزدیکتر میشد وسوسه شدم که پشه را نجات دهم و وی را آزاد کنم,

 عجیب بود صدای پشه را میشنیدم که با هزار التماس میگفت که کمکش کنم و او را از دست عنکبوت نجات دهم 

انگار داشتم دیوانه میشدم.

 عنکبوت به پشه رسید و دستانش را به سمت پشه برد که او را به قتل برساند ,استرس تمام وجودم را گرفته بود عرق از تمام بدنم فرو میریخت , اما اتفاق عجیبی که افتاد این بود که دیدم خودم همان عنکبوت هستم که گرسنه و خسته به پشه خیره شده ام و خون جلوی چشمانم را گرفته هر کاری کردم نتوانستم که از فکر کشتن پشه بیرون بیام آدمیت را فراموش کرده بودم و تن به غریزه داده بودم و غریزه میگفت که کشتن آن پشه تقدیر اوست پس باید که آن پشه را کشت تا نقض قوانین بیش از این تکرار نشود به بالای سر پشه رسیدم و او را محکم گرفتم که خفه شود غریزه بر من غلبه کرده بود و آدمیت را بی معنا کرده بود ,اما برای لحظه ای چشمم به نگاه پشه افتاد که چقدر بی گناه است و معصوم 

 بی اختیار او را رها کردم چشمانش از محبت و عشق لبریز بود انگار که سالها بود که او را میشناختم و آشنای هم بودیم از شما چه پنهان که عاشق و دلباخته او شدم گذاشتم که فرار کند وقتی رفت از پشت سر صدایش کردم و بهش گفتم:ای پشه بدان که من عاشقت شده ام و ایمان دارم که روزی به دام عشق من خواهی افتاد ,و بدان که به خاطر تو نه تنها قانون جاذبه بلکه تمام قوانین را زیر پا میگذارم ,اصلا به آدمیت فکر نمیکردم این را گفتم و رفت , بعد از آن واقعه هر روز پشه را میدیدم که رفت و آمد میکرد خلاصه هر روز با هم قرار میگذاریم و با هم عشق بازی میکنیم و زندگی خوبی داریم ,چند سالی میشود که با هم ازدواج کردیم و چندتا بچه هم داریم که حاصل عشق عنکبوتی است که روزی در میان آدمها آنقدر تنها بود که هیچ وقت نتوانست عشق و محبت و دوست داشتن را احساس کند ,اما به دور از آدمیت و آدمها میشود عشق بازیها کرد من غریزه ی حیوانی رو به تنها ماندن در میان آدمها و آدمیت ترجیح دادم و طعم عشق محبت را در نگاه پشه ای دیدم که شاید هیچ وقت اگر در میان آدمها بودم نمیدیدم .

بخشش

خسرو شکیبایی چه زیبا گفت: گاهی باید نبخشید کسی را که بارها او را بخشیدی و نفهمید، تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد! گاهی نباید صبر کرد باید رها کرد و رفت تا بدانند که اگر ماندی رفتن را بلد بوده ای! گاهی بر سر کارهایی که برای دیگران انجام میدهی باید منت گذاشت تا آنرا کم اهمیت ندانند! گاهی باید بد بود برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند! و گاهی باید به آدمها از دست دادن را متذکر شد! آدمها همیشه نمی مانند یکجا در را باز میکنند و برای همیشه می روند... گاهی یک نفر  با نفس هایش بانگاهش باکلامش با وجودش با بودنش.... بهشتی میسازد از این دنیا برایت که دیگر بدون اوبهشت واقعی را هم نمیخواهی...!!!!!!