نشستم دارم برای کارم فصلی را که در مورد «معماری» است میخوانم. رسیدم به شاخصههای معماری اسلامی-ایرانی و نویسنده دارد از دو رو داشتن معماری ما میگوید. یادم میافتد که «شاهعباسی»ای که کشیدم روی بشقاب «مینا»م، نیاز به تصحیح دارد. بلند میشوم از سماور آب داغ میریزم توی کاسه که وقتی یخ کرد، بنشینم گلم را درست کنم. قبل از بیرون آمدن از آشپزخانه قابلمۀ آشی که بار گذاشتم چک میکنم که اوضاعش رو به راه باشد. با چوبک آنجاهایی از گل که بد کشیدهام پاک میکنم. بشقاب را میگذارم کنار. دوباره برمیگردم به معماری. نویسنده دارد میگوید بیرون معماری ما گنگ است و هر چه قال و مقال دارد، در درونش است. هانی نیرو دارد پشت سر هم تکرار میکند رفتم در میخانه حبیبم، خوردم دو سه پیمانه و از میان نوتهای «موسیقی» صدای شکستن جامهای باده میآید مثلا. معماری ِ که تمام شد، بعدش باید بروم سراغ «تراژدی» که تکلیف درسیام است. از آن که فارغ شدم، اگر وقتی مانده بود، نوبت به «داستان» میرسد که این هم مشق است. آخر شب هم باید برسم به بشقاب مینا و شاهعباسیهاش.
هیچی. فقط خواستم بگویم راضیام. از محاصره شدن بین این همه زیبایی راضیام. این هم یک جور دانشجوی فلسفه بودن است!