بعد از چند روز تصمیم گرفتم برم تو شهر و یه چرخی بزنم ولی خیلی زود پشیمون شدم،پشیمون شدم که برم بین یه گله گرگ،همون بهتر که تو خونه میشینم و غرق تفکرات خودم میشم،و گاهی هم فیلم و تدریس،همون بهتر که منزوی باشم تا اجتماعی...امشب غمگینم.نمیدونم
بچه که بودم همیشه سعی میکردم گریه نکنم و یه مرد واقعی باشم ولی متاسفانه یا خوشبختانه هر چه بزرگ تر شدم بیشتر با اشک ریختن عجین شدم اشک هایی که همیشه تو خلوتم بهترین همدمم بودند.میگن مرد گریه نمیکنه! اگه قراره با دیدن این همه بدبختی هم نوعانم،معتاد شدن دوستام،زندان رفتن دوستام،مرگ دوستام،ترک تحصیل اجباریه دوستام و و و هزارون بدبختی دیگه که خودتون بهتر میدونید خم به ابروم نیارم!غصه بخورم تا اینکه بخوام همه چیز رو به مسخره بگیرم.همون بهتر که منم از بین برم.میدونم چرا این حرفا رو میزنم ،وقتی که یکی از دوستان که زخم خورده درد کشیده و در عزلت تموم میکنه و برای دیگران که با شنیدنِ خبر مرگشون تنها حرفی که می زنند: "(ول کن! ما که زنده ایم")... سکوت فریادی در خاموشی و درد