صبح یک روز سرد پائیزی - روزی از روز های اول سال بچه ها در کلاس جنگل سبز - جمع بودند دور هم خوشحال بچه ها غرق گفتگو بودند - بازهم در کلاس غوغا بود هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشاء بود تا معلم ز گرد راه رسید -گفت با چهره ای پر از خنده باز موضوع تازه ای داریم آرزوی شما در آینده دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند گفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند زنگ تفریح را که زنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد هریک از بچه ها بسویی رفت - ومعلم دوباره تنها شد با خودش زیر لب چنین میگفت: - آرزوهایتان چه رنگین است کاش روزی به کام خود برسید ! بچه ها آرزوی من اینست قیصر امین پور