لالهاى بود که با داغ جگر سوخته بود
آتشى در دل سودا زده افروخته بود
شرم دارم که بگویم تن مسموم تو را
خصم با تیر به تابوت به هم دوخته بود
راز دل را همه با همسر خود مىگویند
حسن از همسر خودکامه خود سوخته بود
جگرش پاره شد از نیشتر زخم زبان
در لگن خون دلى ریخت که اندوخته بود
ارث از مادر خود بُرد غم و رنج و مِحن
صبر و تسلیم و رضا از پدر آموخته بود