از تبار آفتاب آمده بود...
با قدی شکسته زیر کوله بارغم.
شمع آرزو هایش،
همراه اندوه وجودش، شعله ور میشد...
با زمزمه ی دخترکش، دلش آتش میگرفت
و همراه آن سه ساله ای اشک میریخت
که در حسرت بابای خوبی هایش، میسوخت و خاکستر میشد...
پروانه به دور شمع و او به دور پروانه اش میگردید...
شعله ی شمع،
آخرین نفسهایش را سو سو میزد
و میان تمنای نگاهش،
پروانه بود که میسوزاند...