پرنده که مرد
آخرین برگ که افتاد
درخت شاعر شد
خورشید هم خور
من پرنده ای را دیدم
پرهایش را رنگ می زد !
پاسپورت گرفت
زبانش محکوم شد
صدایش را فروخت
و بی صدا می خواند.
در نوک مداد رنگی هایم
کلاغها را دیدم شیون می کردند
اشکهایم خندیدند!
که ماه در آمد
شب افکارش را،
کنار پنجره ی صبح گرم می کرد
شمع سوخت
شب شاعر تر شد
من دیشب خواب دیدم
پرند ه ای مرد
صبح...
آسمان که می گریست
تازه فهمیدم ،
مادرم،چرا گلهای قالی را آب می داد
و مهدی(اخوان ثالت)، شعر زمستان را نوشت
تابستان1385
بسوی خوشبختی
آخرین حرف باران
زمین را شستم دوباره آغاز کنید!
وقت جوانه زدن عشق
پاک کنید
غرور ، تردد و خود خواهی ها
رنگین کمان
تماشای می شود
وقتی دونفری لبخند می زنید...
1دی ماه 1393
زمستونت گرم عشق ورزی
" مبارک تون آدم ها"