با پس زمینه سونات مهتاب اثر بتهوون دارم این متن رو می نویسم، ادامه افکاری که سر شب تو جاده ی مسیر خونمون داشتم پیاده میرفتم و بهشون فکر میکردم و به این آهنگ گوش سپرده بودم. جایی که خونه گرفتیم آخر دنیاست و باغ زیاد داره و یه جاده نسبتا طولانی با پیچی مرموز و چراغهای گازی نیمه شکسته که شب هنگام جلوه خاصی بهش میدن. اینجا اگه پیاده بری ممکنه ماشین های گذری سوارت کنن و امشب یکی بوق زد و وایساد، منم بر خلاف میلم سوار شدم و حس و حال آشنای پیاده روی سر شبِ ترم های دو و سه که با رضا و ناصر هم خونه ای بودم، از بین رفت. اون وقتا یه حسی باعث میشد که بیشتر بزنم بیرون و با خودم خلوت کنم و یکم موسیقی گوش بدم. اما از وقتی که اینجا اومدم کمتر پیش میاد که برم بیرون یا اگرم بشه با بچه ها میریم. خلاصه که امشبم یه ذره شوریده حالی بهم دست داد.
این صفحات از دفتر روزگار که مهر دانشجویی پاش خورده، کم کم در حال ورق خوردنه و باید فکر تازه ای کرد و بازم ادامه داد و بازم باید خندید.
هر روز که از عمرم میگذره بیشتر به آخر خط نزدیک میشم و هر چه بیشتر واژه رسیدن برام پوچ تر و بی معنی تر میشه. کاش می شد یه دلیلی برای ادامه دادن پیدا میکردم و صبح که از خواب بلند میشدم اولین چیزی که به ذهنم می رسید دندون های پوسیدم نمی بودن.
خدایا خسته نیستم، گمراهم. یه راهی بهم نشون بده.