رمان : احساس من
نوشته:baranak94
فصل : 3
.......................................................................................
از اتا ق بیرون اومدم و رفتم پایین چراغ ها روشن شده بود ارسان و مش صفر بالای سر ملوک خانم نشسته بودن ارسان با دیدن من سراسیمه بلند شد
ارسان-حالش خوب نیست باید سریع برسونمیش بیمارستان منو و مش صفر می بریمش تو برو بالا بخواب مش صفر بلندش کن تا بریم
-می خوای منم بیام