رمان : احساس من
نوشته:baranak94
فصل : 4
.......................................................................................
اون شب بعد از برگشتن به خونه سریع به انا زنگ زدم باید می فهمیدم چی به چیه اولش خیلی طفره رفت ولی وقتی دید من دست بردار نیستم بعد از کلی من و من کردن گفت:تو لندن با هم همکلاس بودیم همه چی از یه دوستی ساده شروع شد ولی ولی یه خورده که گذشت خیلی به هم وابسته شدیم 4 سال با هم دوست بودیم تا روزهای اخر که جر و بحثمون شد از یه چیز احمقانه شروع شد ولی ولی بعد سر لج و لجبازی هی بزرگ و بزرگ تر شد