رمان تمنا
نویسنده : بیسان تیته
فصل : 2
.......................................................................................
با ترس به حیاط نگاه میکردم...خدای من عجب غلطی کردم من نباید به احمد
اطمینان میکردم..به دورتا دور حیاط نگاه کردم تو فکرم بود که اگه بخوان بلایی سرم بیارن فرار کنم...اون مرده که هیکلش عین قول بود جلوتر از ما حرکت کرد پشت سرش احمدو منم با پاهای لرزون دنبالشون رفتم..مرده نزدیک یه اتاق شد..و سرشو کرد داخل و گفت: