رمان افسونگر
نویسنده: هما پور اصفهانی
فصل : 12 (آخر)
.......................................................................................
کجا می خوای بری؟!!! حق نداری پاتو از خونه من بذاری بیرون .... الان هم می ری خونه تا بیام با هم حرف بزنیم ... فهمیدی؟
مثل خودش داد کشیدم:- نه! نفهمیدم و هیچ وقت هم نمی فهمم ... همینطور که تو نفهمیدی با من چی کار کردی! کاری که بهت گفتم رو می کنی وگرنه دیگه هیچ وقت منو نمی بینی ... می دونی که تهدیدم الکی نیست ... همینطور که داغ مامانم موند روی دل بابات داغ منم می مونه روی دل تو ... شده باشه کاری که مامانم کرد