رمان یک قدم تا عشق
نویسنده : اعظم طهماسبی
فصل : 8
.......................................................................................
ساعت یک بعد از ظهر بود که به زحمت از خواب بیدار شدم و از تخت بیرون آمدم مقابل آینه که ایستادم یک لحظه از دیدن چشمان پف آلود و قرمز خود به وحشت افتادم . سرم را چند بار تکان دادم و با خود زمزمه کردم امان از عاشقی ببین آدمو به چه روزی می اندازه ! بعد آه حسرتی کشیدم و از اتاق بیرون آمدم .