رمان کیمیاگر
نویسنده : پائولوکوئیلو
فصل : 3 (آخر)
.......................................................................................
پسرک از آنچه می دید حیرت زده شد. هرگز در مخیله اش نمی گنجید که در وسط کویر چنین خیمه ای وجود داشته باشد. زمین با زیباترین قالی هایی که تاکنون بر روی آنها پا گذاشته بود مفروش شده بود. از سقف خیمه چراغهای طلای دست ساز آویزان بودند و در هر کدام شمعی می سوخت. سران قبیله در عقب چادر به شکل نیم دایره نشسته بودند و به پشتی های ابریشمی گلدوزی شده ای تکیه داده بودند.