رمان آرزوی وصال
نویسنده : آزاده نجفی
فصل : 8
.......................................................................................
خب مادر تو و معین با هم بیاید ، احسان هم هر موقع بیدار شد خودش میاد .
بعد از قطع تلفن معین سر از پا نمی شناخت یه بند اصرار می کرد که مهشید زودتر بریم یه ساعتی سر معین رو گرم کردم بلکه بیدار بشه ، اما فایده ای نداشت . رفتم تو اتاقش احساس کردم بیداره و خودش رو به خواب زده من هم به روی خودم نیاوردم و وانمود کردم که چیزی نفهمیدم رفتم بالای سرش و گفتم: