دشمن بودند / آن روز هم سیاه می پوشیدند
دشمنان نور و روشنی / در جامه عباسیان
و امروز هم سیاه می پوشند / دشمنان نور در جامه داعش
-این نمادهای باطل و توحش- / امروز از خورشید می ترسند
واگر بتوانند / دگرباره سامرا را منفجر می کنند
چنانکه دیروز / آفتاب سامرا را
به مهمانی زهر بردند / اما نمی دانند نورخدا خاموش شدنی نیست
بلکه ریشه می سوزاند / از سیاهی و تباهی
این را تاریخ شهادت می دهد... / نه امروز می فهمند
ونه دیروز فهمیدند که/ خورشید
به حصار درنمی آید/ حتی اگر لشکری از سیاهی
گرد آن را بگیرد / چنانکه وقتی باران
می بارد / حتی اگر همه چتر بر سر گیرند
باران می بارد / و زلال جاری می شود
و راه اقیانوس در پیش می گیرد / تا در هم آوایی با خورشید
دگر باره به آسمان برخیزد / و باز ببارد و ببارد و ببارد
و خورشید / و باران
- اگر قابل باشند - / شرابه ای از نگاه شمایند
که اهل ایمان / در پرتو نگاهتان
ره به بهشت می برند / و چشم بستگان کور باطن را
مسیر به مقصد جهنم ختم خواهد شد / چنانکه شد
شما را به حصر گرفتند / دیوار در دیوار
نفر در نفر / اما انوار شما
اما زلال کلمات شما/ حصارها را درنوردید
و بر ضمیر و ذهن مردمان نشست / و هر که را،
جانی بود به نور رسید / و محروم از نور کسانی بودند
که پشت به قبله امامت / پشت سر دروغی به نام «معتمد عباسی» می ایستادند
ایستادنی که اگر چه / به ظاهر رکوع و سجود می شد
اما بهره ای از نماز نداشت / که نماز
- به فصل اقامه - / زمین و زمان را
از فحشا و منکر پاک می کند / اما آن روز
در سایه سیاه دروغی به نام «معتمد» / که خود را خلیفه می خواند
منکر فراوان می شد / و چه منکری بالاتر از
به حصر کشیدن خورشید ولایت / و بازداشتن مردم
از چشم شدن به تماشای آفتاب / و نماز به امامت مردمی از سلاله رسول ا...(ص)
که زمین و زمان را از منکر و فحشا پاک می کرد؛ / منکر در منکر می شد
و فحشا در فحشا / وقتی خلیفه عباسی
جامه خلافت می پوشید / چنانکه در خلافت پدرانش هم
فحشا و منکر / زمین و زمان را می آلود
آقای عسکری / خلیفه را لشکری بود از تیغ و شمشیر
و شما را «عسکری» از کلمه و کلام / آنان به باطل تیغ میکشیدند
و از لبان شما به حق کلمه می بارید / تا آدمی راه آسمان را گم نکند...
آقای من / ای امام لحظه های روشن
پیش نماز اجابت قیام و قنوت / شما ما را از
کوچه های تاریک / به نور عبور دادید
و تا بهار امامت / آخرین حجت خدا رساندید...
و هر که را / عقل بود و هوش
دریافت / امامت
نوری است که / حضرت خداوند
- به حکمت و غیرت - / آن را جهان تاب می کند
و به رغم خواست کافران / عاقبت از آن صالحان است
... و اینک/جهان منتظر طلوع پور رشید شماست / در انتظار قائم آل محمد...(عج)
خراسان جنوبی - مورخ چهارشنبه 1393/10/10 شماره انتشار 18870 /صفحه2/اخبار
دلم می خواهد برایت عاشقانه بنویسم :
می خواهم از آمدنت بگویم .. از رسیدنت ...
از پایان شب های بلند غیبتت ....
عشق من : آرزو می کنم روزی بیایی و در حضورت
برایت جشن آغاز امامت بگیرم
مولاجان ... بیا ببین : هنوز که نیامده ای ،
بزمی عاشقانه آراسته ام برایت تا قدم بر خانه ام بگزاری و
کلبه ام را به نور وجودت مُنور کنی عزیز ...
در بالای مجلس برایت جایگاهی تدارک دیده ام
که همیشه به یادت خالی می ماند ! راستی چرا نمی آیی ؟
میهمانانم هر سال در جشن امامتت سراغت را از من می گیرند
که آقایم کجاست ؟
چرا دیر کرده ! چرا به میهمانی خودش نرسیده ؟! ...
نمی دانم جانِ مهدی : جوابشان را چه بگویم ؟
اما با لبخندی به یاد آمدنت به آنها می گویم در راه است :....
آقایم در راه مانده ، میرسد .. !
بیا ببین آقاجان : برای هدیه به میهمانان مجلست
از جمکرانت - نقش - خانه ات را آورده ام
تا با دیدن خانه ی آسمانی ات به یادشان بماند
که برای آمدنت دعای فرج بخوانند... ا
گر شد به میهمانی ام بیا مولاجان : قول رسیدنت را داده ام ..
لااقل سَری به بزم عاشقانه ام بزن مولاجان :
شادمانه هایم برایت دلتنگ اند . . .
شب که میشود دلم هوایت را میکند :
امشب سَری به آسمان دنیا زدم ؛
همین چند لحظه ی پیش ! نگاهم که به ماه زیبا افتاد :
به ناگاه به یادت افتادم که چقدر جای صورت آسمانی ات
بر سینه ی آبیه آسمان خالی ست مولاجان ..
به ماه گفتم هر چقدر هم که زیبا باشی
باز هم سهم ت از دنیا همین یک تکه آسمان است و بس ..
اما من خورشیدی دارم که اگر روزی بَنای تابیدن کند
تو را شرمنده می کند ..
خورشیدی دارم که سهم ش تمام هستی و ماسِواست :
هر چه را که بخواهد در نگین انگشتری اش دارد ...
در گوشه ی نگاهش : به وجودش - هستی - برپاست
و به اشاره اش روزگار می گردد.. دلتنگت شدم :
می خواستم با نگاه به آسمان سلامی عاشقانه
بر محضرت روانه کنم
تا بدانی از روی زمین این گوشه ی دنیا :
بی نهایت دوستت دارم مهدی جان ....
خاطرت آسوده آقاجان قلب من تا روز آمدنت
فقط برای تو عاشقانه می تپد ...
مهدی جان:
به جز دستهای پر قدرت تو راهی نیست
که قلب پر از فراموش من از نام پر از حیاط تو آکنده شود و می دانم ،
می دانم مهربانی تو را آن قدرت هست که قلبم را چنان
وسعتی بخشد که از محبت تو سیراب شود.
آقای من کرم کن و بر من بتاب ...
مهدی جان !
دردهای زیادی است که به آنها وعده داده ام با آمدنت علاج می شود.
جمعه ها دم غروب وقتی آسمان از اندوه نیامدنت
دوباره مثل صدها سال دیگری که خون گریسته است
اشک سرخ می بارد به خود می گویم :
" آقایم باز هم نیامد....."
درست جمعه ها ، وقتی قلبم و قلب همه از تنگی فراغت
مثل لاله ای که زیر پا لگد شود چروکیده و
رنجیده می شود با خود می گویم
این درد عاقبت مرا خواهد کشت ، و بعد به خود نهیب می زنم که
** او خواهد آمد **
و آنگاه از دیدگانم قطره ای اشک می چکد و از
سوزان ترین پرده اندوهم می گویم :
مهدی جان درست که من بدم و لایق تو نیستم امّا ...
به گزارش کردستان وب:
خداوند فرشتگان را در آسمان اسکان داده و آسمان را به وسیله آنان آباد کرده و فاصله میان طبقات آن را پر کرده است.
آسمان لاجوردی، باغچهی سبز و گلهای روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گلها را تا اینجا میآورد.
ولی چه فایده؟؟
من دیگر از چیزی نمیتوانم کیف بکنم،
همه اینها برای شاعرها و بچهها و کسانیکه تا آخر عمرشان بچه میمانند خوبست
_ یک سال است که اینجا هستم، شبها تا صبح از صدای گربه بیدارم،
این ناله های ترسناک، این حنجرهی خراشیده که جانم را به لب رسانیده،
صبح هم هنوز چشممان باز نشده که انژکسیون بی کردار...!
چه روزهای دراز و ساعتهای ترسناکی که اینجا گذرانیدهام،
با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیرزمین دور هم جمع میشویم و
در زمستان کنار باغچه جلو آفتاب می نشینیم،
یک سال است که میان این مردمان عجیب و غریب زندگی میکنم.
هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست،
من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم
- ولی نالهها، سکوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پراز کابوس خواهد کرد.
رویای خیال
تنها اگر به خلوت رویا نشسته ام
شادم که با خیال تو تنها نشسته ام
ســیـــمرغ وار بر قـلل قـاف آرزو
پنهان ز چشم مردم دنیا نشســـته ام
چون باغبان به پای توایغنچه مراد
در بوستان عمر شـــــکیبا نشسته ام
شــــاهین آسمان وفایم ولی چه سود
دانم که روی بام تو بی جا نشسـته ام
زین داغ سینه سوز به دامــان زندگی
مانند لاله در دل صـــــحرا نشسته ام
ای آسمان مخند به بخت ســــــیاه من
خالم که روی چهره زیبا نشــــسته ام
دارم دلی شکستهوموجیزاشکوخون
با قایق شــــــــکسته به دریا نشسته ام
پا بر ســـــــــرم گذار و دســتگیر باش
جانا ز دســت رفتــــم و از پا نشسته ام
عمر گذشت و شختی جان را نگر که باز
در انـــتـظار طلـــعت فردا نــشــــــته ام
گفتم بهغم که خانه ی ویرانهات کجاست
گفتا ببین که در دل شـــیدا نـشـــســته ام