امام به عنوان هادی امّت، به دنبال هدایت و گره گشایی از کار مردم است؛ فرقی نمی کند که حجّت الهی در چه شرایطی زندگی کند؛ خواه در فضایی نسبتاً باز، خواه در فضایی کاملا بسته و تحت نظر. امام حسن عسکری علیه السّلام که از سال 234 ق به همراه پدر بزرگوارش، امام هادی علیه السّلام در سامرّا به سَر می بردند، دوران سختی را می گذاردند امّا این سختی دوران، مانع هدایتگری ایشان نمی شود.
مدّت امامت امام عسکری علیه السّلام، 6 سال بود. در یکی از این سال ها، در سامرّا، قحطی پیش آمد؛ معتمد عبّاسی، خلیفه وقت، دستور داد مردم به نماز استسقاء (طلب باران) بروند. مردم سه روز پی در پی برای نماز به مصلّی رفتند و دست به دعا برداشتند امّا باران نیامد. روز چهارم «جاثَلیق» (1)، بزرگِ اسقفان مسیحی (2) همراه مسیحیان و راهبان به صحرا رفت. یکی از راهبان هر وقت دست خود را به سوی آسمان بلند می کرد، بارانی درشت فرو می بارید. این بار هم همینطور شد و در اثر دعای او، باران زیادی بارید؛ این مسئله سبب شکّ و تردید مسلمین گردید به گونه ای که حتّی عدّه ای به مسیحیّت (3) تمایل پیدا کردند.
به دنبال این جریان، خلیفه عبّاسی دست به دامان امام حسن عسکری علیه السّلام شد که در زندان بودند. خلیفه به امام عرض کرد که امّت جدّت رسول الله صلی الله علیه و آله را دریاب که هلاک شدند و داستان را برای امام تعریف کرد. امام فرمودند: فردا خواهم آمد و شکّ مردم را به امید خدا برطرف خواهم ساخت.
امام به عنوان هادی امّت، به دنبال هدایت و گره گشایی از کار مردم است؛ فرقی نمی کند که حجّت الهی در چه شرایطی زندگی کند؛ خواه در فضایی نسبتاً باز، خواه در فضایی کاملا بسته و تحت نظر
فردا که شد مردم آمدند، آن راهب نصرانی هم آمد. همین که دست ها را بلند کرد که دعا کند، امام عسکریّ علیه السّلام به بعضی از خدمت گزاران خود فرمود: دست راست راهب را بگیرید و ببینید میان انگشتان دست او چیست؟ استخوان سیاهی از دست راهب گرفتند؛ امام خطاب به راهب فرمودند: اکنون دعا کن و از خدا طلب باران کن، همین کار را کرد امّا آسمان که می رفت بارانی شود، در اثر دعای او باز شد و خبری از باران نشد.
خلیفه از امام پرسید: ای ابا محمّد این استخوان، چیست؟
امام عسکریّ علیه السّلام فرمود: این راهب از کنار قبر یکی از انبیاء عبور می کرده به این استخوان که متعلّق به بدن او بوده، دست پیدا کرده، و هیچ استخوان پیامبری ظاهر نمی شود مگر اینکه از آسمان باران می بارد.(4)
از این حادثه عظیم دو نتیجه می گیریم:
اوّل مسئله توسّل به انبیاء و اولیای الهی که مورد انکار طائفه وهّابیّت است؛ به این گمان که پیامبر که رحلت کرد، دیگر هیچ کاری از او بَر نمی آید. روشن است که این گمان به سبب جهل این طائفه به هویّت اصلی انسان یعنی نفس و جان انسان می باشد. این واقعه به روشنی اثبات می کند که حتّی تکّه ای از بدن مبارک یکی از اولیای الهی قادر است به اذن الله، کارهای بزرگی را انجام دهد.
دوم در خصوص افرادی که پیش گویی می کنند یا فال می گیرند و مانند آن، مردم عزیز بدانند که بسیاری از این اشخاص در شرایط خاصّی قادر به انجام کاری می باشند. به عنوان نمونه جایی که برای نشستن انتخاب می کنند، مهمّ است، از او بخواهید تا جای خود را تغییر دهد، آن گاه کارش را ادامه دهد. آیا خواهد توانست یا...!
امیدوارم از این واقعه تاریخی بهره برده باشید.
پی نوشت:
1. به رئیس نصاری در مناطق اسلامی، جاثَلیق گفته می شود.
2. به واعظ و خطیب مسیحیان،اسقف گفته می شود؛ کاتولیک ها، اسقف اعظم رم را «پاپ» می نامند.
3. برای مطالعه درباره مسیحیّت به کتاب ارزشمند "شناخت مسیحیّت" اثر عبّاس رسول زاده و جواد باغبانی نشر موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی(ره)، مراجعه کنید.
4. إربلی، علی بن عیسی، کشف الغمّة فی معرفة الائمّة، مصحّح رسولی محلّاتی، هاشم، نشر بنی هاشمی، چاپ اوّل، 1381ق، تبریز، ج2، ص429.
منبع:سایت تبیان
لب تشنه آل الله را در آب دیدم
دیدم مهی را درکنار آب تشنه
اندر کمینش روبهان با تیغ و دشنه
دیدم که زینب با برادر راز می گفت
ناگفته های کوچه بهرش باز می گفت
دیدم که طفلی میخورد پستان بی شیر
آماده می شد از برای جنگ با تیر
دیدم که اکبر در کنار خیمه تنهاست
دشمن گمان می کرد پیغمبر به صحراست
دیدم رقیه گیسویش را شانه می کرد
کم کم درون سینه اش غم خانه می کرد
دیدم که زینب در دلش دلواپسی بود
ترسش جدایی از حسین و بی کسی بود
دیدم که زهرا از حسینش یاد می کرد
فریاد و از بی رحمی صیاد می کرد
دیدم زمین و آسمان با هم یکی بود
فرزند زهرا در غریبی دل غمین بود
دیدم که زینب سینه بوده پر شراره
در خاطرش بگذشت گوش و گوشواره
دیدم که دشمن مشک را کرده نشانه
تا گیرد از عباس آبی بی کرانه
دیدم که اصغر آب را کرده بهانه
تا جان دهد در راه آقای زمانه
دیدم که لبها از عطش بی تاب گشته
عباس آب آور ز خجلت آب گشته
دیدم زمین و نه فلک دریای خون بود
زینب ز حجر لیلیش اندر جنون بود
دیدم که آتش درمیان خیمه ها بود
دیدم که سرها هم چو گل بر نیزه ها بود
دیدم زمین و آسمان گشته است نیلی
دیدم سه ساله دختری خورده است سیلی
دیدم که دامان یتیمی شعله ور بود
چشمان ناز کودکی از گریه تر بود
دیدم مسیحا چهره ای بر روی نی بود
زینب دو چشمش خیره بر بالای نی بود
دیگر ز خجلت روز هم تاریک میشد
کم کم غروب بی کسی نزدیک میشد
دیدم که زینب حامل زنجیر گشته
بهر یتیمان با عدو در گیر گشته
شب شد زمانه غربت و تاریکی وغم
پشت سه ساله از غم بابا شده خم
زینب سفر را بی حسین آغاز می کرد
بادست خود باب ولا را باز می کرد
اینان که خواندم گوشه ای از کربلا بود
تنها خدا داند چه در دشت بلا بود
شرح غم وحجران زینب با حسین است
دلهای شیعه مست از جام حسین است
یارب دلم را پر ز عطر یاس گردان
من را گدای حضرت عباس گردان
محمد یزدانجو
دلا از چندی سفر ذکر تسبیه تو گویم
تا عمر به سر رسد جاه و مقام تو گویم
بسیار تلاش زه منزل معشوق کردم
زه خرسندی دل دعا زه ره معبود کردم
در موسم این باد خزان فالی زدل خواستم
فارغ از حال خویش بختی آزمودم و برخواستم
جستمت از کویر دل تا گل به دشت آرم
حاصل عمر را زه شادی دل به پایان آرم
دلا با که گویم اشک بی قرارم را
این بیتاب مانده پشت دیدگان به راهم را
بمانم یا نمانم , قدر دلم زه این دنیا ندانن
گل شیدا را جز چیدن زه بوییدن ندانن
هر نفسم که میکشم شوقی رها زه این دلم
شب که به سحر می رسد عمری رها زه این دلم
تا که بهار می رسد سالی زه بهار گذشته مرا
عمر در بستر رود روان رو به پایان گشته مرا
نه سامان گشته این عشق زه دل مرا
جز لاله ی سوخته گداخته زه شعله ای مرا
عاشقانه گفته اند بر شوق این دل خسته ام
در قفسم کرده اند آن دله شیدای دل خسته ام
محو گشته ام چون ستاره ای زه آفتاب سحر خیزم
نگهی نیست زه روشنایی بر این دل جان سوزم
بیتاب آن آسمان تا ستاره ای شبی نمایان شود
شعری بنگارد شاعر هزاران سال تنهایی آسمان شود
بگفتا من نگویم شعر آوای دلم را
قسمی نیست زه سوگ این اشک دلستانم را
آوا
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او
جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او
عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو میکند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او
بس سینهها را خست او بس خوابها را بست او
بستهست دست جادوان آن غمزه جادوی او
شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او
بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بیطبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او
ای ماه رویش دیدهای خوبی از او دزدیدهای
ای شب تو زلفش دیدهای نی نی و نی یک موی او
این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوهای جامه سیه در خاک رفته شوی او
شب فعل و دستان میکند او عیش پنهان میکند
نی چشم بندد چشم او کژ مینهد ابروی او
ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او
آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بیپا و بیسر میدود چون دل به گرد کوی او
ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او
مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او
او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نهای یک توی او
داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غریدن شیر است این در صورت آهوی او
بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاههای وز دست وز ماکوی او
ای جانها ماکوی او وی قبله ما کوی او
فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او
سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او
این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او
من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او