آن جاهای قصه که باید تصمیم بگیری و انتخاب کنی بین دو تا راه. که از هر کدام از راهها که بروی قصه طور دیگری پیش میرود که ته هیچ کدام معلوم نیست. آن جاهای قصه برای قهرمان درد دارد.
اسکارلت اوهارا را یادتان هست؟ وقتی که توی کارگاه چوببری در آغوش اشلی بود و خواهر اشلی آنها را با هم دیده بود. همان شب تولد اشلی بود. اسکارلت از آن میزانسن فرار کرده بود و خزیده بود توی اتاقش و توی تختش. در را به روی خودش بسته بود و خیال بیرون آمدن از تخت و اتاق و خانه و رفتن به مهمانی اشلی را نداشت. یادتان هست رت آمده بود به زور از تخت کشیده بودش بیرون؟ پیراهن قرمزی انداخته بود روی پاهاش و گفته بود همین را بپوش و مجبوری بروی مهمانی و یا امشب از خانه میآیی بیرون و خودت را آفتابی میکنی یا دیگر هرگز نمیتوانی توی جمع و بین مردم حاضر شوی.
آن جاهای قصه که باید تصمیم بگیری و انتخاب کنی بین دو تا راه، آن جاهای قصه کاش یک رت باتلری بود که به زور تو را از خودت میکشید بیرون و پرتت میکرد توی راهی که باید بروی تا این همه زیر بار پرسش «این یا آن؟» عذاب نکشی.