همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

این قطار به جایی نمیرود؟می رود؟نه بابا فک نکنم!

این قطار به جایی نمی رود

دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او  سالها پیش  همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود .     تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف  بود  . انروز  لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند  مشکلشان را حل  ک

ند .  دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای  اینکه روز تعطیلشان خراب  نشود به  انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او  میخواست ان دو را کمی ارام کند و  سپس در یک  زمان مناسب با انها حرف بزند .  ایستگاه مترو دقیقا جلوی خانه انها بود و  انها تصمیم  گرفتن با مترو  بروند . انها انقدر مشغول صحبت بودن که اصلا متوجه نشدن کی  وارد کوپه   قطار شدن . قطار با سرعت زیادی حرکت میکرد و این کمی غیره طبیعی به نظر   میرسید .در  ان بعدظهر تعطیل باید قطار شلوغ باشد ولی اینگونه نبود انگار  انها تنها  سرنشینان ان  قطار بودن . البته یکنفر هم چند ردیف جلوتر از  انها نشسته بود . حس پلیسی  دیوید به  ان میگفت که باید خبری باشد . تامز و لوری هم همین احساس را داشتند . تامز  به پدرش  گفت فکر میکنم قطار را  اشتباه سوار شده ایم و در همان لحظه رو کرد به طرف  تنها  مسافر قطار  ببخشید اقا این قطار کجا

 

میرود.؟ ان مرد چهره رنگ پریده ای داشت و قیافه اش بیشتر به رهبر یک اکستر  شبیه  بود  همانطور که داشت واگن را ترک میکرد به انها گفت این قطار به جایی نمی  رود .  لوری از  ترس گریه میکرد . هنگامی که دیوید به طرف واگنی که مرد  رفته بود دوید هیچ  نشانی از  او نبود تمام واگن های دیگر خالی بود از ان  بدتر هیچ مسئولی و راننده ای در  قطار  نبود . دیوید نزد بچه ها برگشت سرعت قطار هر لحظه بیشتر میشد . دیوید احساس  کرد  نیروئی عجیبی انها را احاطه  کرده . لوری از حال رفته بود تامز گفت حالا  چکار کنیم  پدر..دیوید او را  دلداری داد..نترس پسرم مطمعن باش که اتفاقی نمی افتد..در  همین  هنگام سرعت قطار کمتر شد و بعد از چند لحظه کاملا ایستاد . انها به سرعت از  قطار   پیاده شدن اینجا همان جائی بود که سوار قطار مترو شده بودن جلوی خانه اشان .   دیوید  جکسون و پسر و عروسش بسیار متعجب بودند و خدا را شکر کردند که از  این حادثه  جان  سالم بدر بردند. انها بطرف خانه رفتن . هنگامیکه میخواستن  وارد خانه بشوند  بوی شدید  گاز از خانه خانم اوستر به مشامشان خورد . خانم اوستر بیوه زنی بود که  همسایه دیوار  به دیوارشان بود . دیوید چندبار او  را صدا زد اما هیچ صدائی نشنید . انها  مجبور  شدند در را بشکنند .  هنگامیکه وارد خانه شدند خانم اوستر بیهوش به روی مبل  افتاده  بود . تامز  به سرعت شیر گاز را بست و پنجره ها را باز کرد . خانم اوستر پس  از مدتی   بهوش امد . او غذا را روی اجاق گذاشته بود و بخاطره اینکه سن بالایی داشت   خوابش  برده بود . لوری هنوز مضطرب بود و در اطاق قدم میزد . ناگهان صدای  جیغ او  دیوید و  تامز را هراسان کرد . او با دست دیوار را نشان میداد به  روی دیوار قاب عکسی  بچشم  میخورد . او همان مردی بود که در قطار دیده  بودند . خانم اوستر گفت : او  "الن" همسر  من است حدود 29 سال پیش مرده

, همیشه به من میگفت تو تنها نمی مانی من همیشه مراقب تو هستم "