رمان عشق در چهار دیواری
نویسنده : فهیمه . ص
فصل : 2
.......................................................................................
تا در ورودی اتاق رو بستم که برم بیرون باز این آقای هاشمی، صاحبخونه ام پشت سرم ظاهر شد. دستمو گذاشتم رو قلبم طوری تظاهر کردم که انگار ترسیدم.
"وای!...ترسیدم آقای هاشمی!...این چه طرز اومدنه... راستی، سلام صبح بخیر."
با اون نگاه وحشتناکش یه خورده نگام کرد بعد بدون حرفی از کنارم گذشت و رفت طبقه بالا که خونه خودش بود. مردک دیوانه است انگار. همچین پشت آدم ظاهر میشه که انگار می خواد دزد بگیره. همین امروز باید برم دنبال خونه. اگر هم بخوام بمونم دیگه با این وضعیت دلم بر نمی داره.