همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

کلیه گروه خونی +O به فروش میرسد

کلیه گروه خونی +O به فروش می رسد

برای اداره یک تعمیرگاه یا باید ثروتمند باشید و از جیب خرج کنید،
یا باید دزد باشید و بتوانید از خودروی مشتری دزدی کنید. مثلا فردی مراجعه کرده و خودرویش باطری خالی کرده و بنده خدا هیچ اطلاعات فنی هم ندارد، کافیست بگویید موتور سوزونده و چند میلیون خرج داره. لازم نیست انقدر انصاف داشته باشید تا یک باطری نو بخرید. همان باطری را شارژ کنید و یک هفته بعد با دریافت چند میلیون تومان خودرو را تحویل دهید.
چند وقت پیش در اخبار شنیدم وزیر کار اعلام کرد ایجاد هر شغل برای هر نفر یکصد و پنجاه میلیون هزینه دارد، یعنی ایجاد اشتغال برای ده نفر یک و نیم میلیارد تومان هزینه دارد.

من با تاسیس تعمیرگاه برای ده نفر اشتغال ایجاد کرده ام. یعنی یک و نیم میلیارد تومان به نفع مملکتم قدم برداشته ام. حال ببینید چه قدردانی باشکوهی از بنده شده است. نه تنها هیچ سازمانی از من حمایت نکرده است، بلکه هر سازمان مانعی شده بر سر راه من.

از آنجایی که ذره ای به حلال و حرام اعتقاد دارم راه اول را انتخاب کردم. یعنی از جیب هزینه بدهم ولی دزدی نکنم. اصلا آمدم و تعمیرگاه را راه انداختم که مثل بقیه نباشم. آمدم که کار با کیفیت انجام بدهم. آمدم که مشتری برای یک کار صد بار مراجعه نکند. آمدم که نشان بدهم میشود درست کار کرد.

ولی امروز اعتراف می کنم نمی شود درست کار کرد. امروز اعتراف می کنم اگر درست باشی هم خراب می شوی. امروز اعتراف می کنم اشتباه کردم. دار و ندار و اعتبارم را در مسیر راه اندازی کسب و کار فنی و ایجاد اشتغال برای هموطنانم هزینه کردم و اینک رئیس بانک مهربان و دلسوز و خدمتگذار در کمال ناباوری نوید وام دو میلیونی را به من می دهد. البته اگر بتوانم دو ضامن کارمند با فیش حقوقی پیدا کنم که برای دو میلیون بنده حقیر را ضامن شوند.

یکسال است درآمد کار صادقانه و مخلصانه نیمی از هزینه ها را هم پوشش نمی دهد. یکسال است درآمدم را از سایر منابع + قرض از تمام کسانی که می شناختم و نمی شناختم را دو دستی تقدیم کسب و کارم کردم و اینک نیز سر همان نقطه اول ایستاده ام.

از آنطرف افرادی که برایشان شغل ایجاد کرده ام گاه چنان دلگرمم می کنند که تصمیم می گیرم ده نفر دیگر را به جمع همکاران اضافه کنم و از هر جا شده هزینه حق الزحمه آنها را نیز تأمین نمایم. به محض خروج از محل کار همه می خوابند و به محض ورود مشغول کار می شوند. یکی تجهیزات دستگاه دوربین مدار بسته را می دزدد و دیگری یک بسته آدامس داخل ماشین مشتری را. چند وقت پیش مکانیک آمده و پیشنهاد می دهد قطعه ای از قطعات خودروی مشتری را باز کرده و بشوید و به نام قطعه نو به خود او بفروشد. وقتی شنیدم باورم نمی شد. مال خود مشتری را به خودش بفروشیم !!!!!!!!!

خدایا صبرم تمام شده. تحملم تمام شده و هر بار که برای مشورت با خدایم قرآن باز می کنم می فرماید یا ایها الذین آمنوا استعینوا بالصبر و الصلواه.

خدایا من یک انسانم. گناهم چیست ؟ گناهم چیست که میان این قوم اسیر آمده ام. خدایا گناهم چیست که هیچ کس حرف مرا نمی فهمد. گناهم چیست که اهل دزدی نیستم. گناهم چیست که مثل خیلی ها نمی توانم بدزدم و مال حرامتر از گوشت سگ را به خانه برده و منت زحماتم را به سر خانواده از دنیا بی خبرم بکوبم که من صبح تا شب زحمت کشیده ام و برای شما کسب درآمد کرده ام.

صادقانه بگویم هرچه داشتم گذاشتم پای هدفم. حتی آبرو و اعتبارم را. دیگر چیزی نمانده. هنوز تعهداتم به مشتری ها مانده. برای انجام تعهدات باقی مانده کلیه ام را می فروشم. گروه خونی +O

نمی دانم جرم است یا نه. نمی دانم ثواب است یا گناه. نمی دانم ... فقط می دانم جوابی ندارم به مشتری ها بدهم. بگویم نتوانستم از شما دزدی کنم و لذا در کار مانده ام؟  یا هر هفته وعده هفته دیگر را بدهم ؟ 

خدایا کجایی !!!!

 

داستان تعمیرگاه برادران جلوانی

راوی: حاج اسدالله جلوانی

گفتگو و تنظیم: جواد جلوانی- زهره زالی

 

 

تاریخ ضبط: آبان ماه 1393

مکان: خیابان مشتاق دوم، خ مهر

سایر حاضرین در منزل: طاهره منصوری، محسن و نفیسه و فاطمه جلوانی، رسول و یسنا فخار، زینب سادات حسینی

***

- سوال: برایمان از خاطرات تعمیرگاه برادران جلوانی بگویید؛ تعمیرگاه مدرس. شما از کی وارد شغل مکانیکی شدید؟

-حاج اسدالله جلوانی: ابتدا تعمیرگاه غلامباشی بود....

من هفت سالم بود که هم کار می کردم و هم شبانه درس می خواندم؛ ابتدا مغازه «عمو احمد» مسگری می کردم که بعد دیدم این کار را علاقه ندارم و به سراغ مکانیکی رفتم هرچند به خاطر همان مهارت مسگری و کار با چکش خیلی در کارم موفق بودم. یادم می آید مرحوم غلامباشی قطعه ای را می خواست بدهد به تراشکار، گفتم برای چه به او می خواهی بدهی، خودم با چکش صافش می کنم که وقتی دید بلد هستم خیلی خوشش آمد.

داستان از آنجا شروع شد که ما آنجا شاگرد بودیم اما کم کم استادکار شدیم و میاندار گاراژ غلامباشی شدیم. دیگر خود غلامباشی کمتر به گاراژ می آمد و مدیریت شاگردها هم دست ما بود و به آنها می گفتم این کار را بکن و آنطور کار کن. خوب غلامباشی هم برای خودش کسوتی داشت، اما دیگر مشتری ها فقط ما را می شناختند و سراغی از او نمی گرفتند که این برایش سنگین بود. همان ساعاتی هم که گاراژ می آمد شروع می کرد امر و نهی به شاگردها که طبیعی بود دو تا مدیریت در یک تعمیرگاه امکان نداشت و کار را به هم می ریخت! بالاخره ما قهر کردیم و از آنجا آمدیم بیرون، هرچند غلامباشی همان موقع دنبال ما بود و نمی خواست این اتفاق بیفتد.

آمدیم محله نو خواجو، همان منزل قدیم کنار آقاجون خودمان که یک زمین ول بود و سرازیر هم بود که اگر یک ماشین می‌رفت داخلش دیگر بیرون نمی آمد. همین زمینی که بعدا در آن خانه ساخته بودیم. گفتیم که همین جا کار می‌کنیم. همسایه‌ها پشت‌بام را خراب کرده بودند و هرچه خاک بود ریخته بودند آنجا که ما صاف کردیم و آسفالت‌های خود پشت‌بام‌ها را پهن کردیم کف زمین تا ماشین بتواند بیاید تو. یک میز هم پیدا کردیم و یک گیره، و صبح که می‌شد ماشین ها می آمدند داخل و پر از ژیان می‌شد و ما هم کار می‌کردیم. استاد بودیم، همه استاد بودیم. زمین مال یک فردی بود ول بود. داخل کوچه چند تا زمین ول بود. کار می‌کردیم تا اینکه همسایه ها دیدند اینجا تعمیرگاه شده است. رفتند اتاق اصناف سابق شکایت کردند که آمده اند ته این کوچه دارند کار می‌کنند. آمدند گفتند کی دارد کار می‌کند؟ گفتیم ما داریم کار می‌کنیم. چکار می‌کنید؟! گفتیم داریم مکانیکی می‌کنیم. جواز دارید؟ گفتیم نه، مگر جواز می‌خواهد کار کردن؟! گفتند جواز می‌خواهد دکان هم می‌خواهد. ما گفتیم نه جواز داریم نه دکان، ولی داریم کار می‌کنیم، همان موقع مشتری هم می‌آمد. گیره را پلمپ کردند و رفتند. یک گیره داشتیم و یک میز بزرگ چوبی. اثاث‌هایمان هم گوشه خانه خودمان بود می‌آمدیم کار می‌کردیم و داخل دالان اثاث می‌گذاشتیم. گیره و کمد چوبی که اثاثیه در آن داشتیم را پلمپ کردند! ما خنده مان گرفت؛ وقتی رفتند پلمپ‌ها را شکستیم دوباره شروع کردیم به کار. کار می‌کردیم درحالیکه خودمان نمی‌دانستیم آینده مان چه جوری است.

«حاج علی ابراهیمیان» پسرعموی بابایمان بود. آمده بود اصفهان به بابا سر بزند. آمد آنجا دید توی این زمین یک عده دارند کار می‌کنند. تهرانی بود می‌دانست که یک تعمیرگاه چقدر زحمت دارد تا بگردد. به بابامون گفت پسرعمو بیا بالا، منم رفتم، می‌دونست من مکانیکم. سوارمان کرد با لباس کار بردمان اول خیابان مدرس، گفت بیایید در این زمین کار کنید. گاراژ 1000 متر بود؛ زمین بود ولی انتهایش چندتا مغازه داشت که فقط سقف زده بودند و تیغه کرده بودند، کف زمین خاکی بود یک طرفش هم کاه ریخته بودند، مثل یک کاروانسرا بود. گفت بجای آنجا بیاید اینجا کار کنید. او هم زرنگ بود می‌خواست زمینش زنده بشود. مال خودش بود زمین اما شهرداری اجازه نمی‌داد بسازند. گفت آن‌ها که آنجا می‌توانند ته یک کوچه کار کنند اینجا هم می‌توانند. شمّ اقتصادی داشت. می گفت این‌ها می‌توانند اینجا را زنده کنند. ما که نمی‌دانستیم ما را تو دهان شیر انداخت! بابامون زرنگ بود گفت پسرعمو اینجا را بهشون اجاره بده که هر کاری خواستند بکنند. او گفت حالا بیایند کارکنند؛ گفت نه! قرارداد برایمان نوشت امضا کرد برجی 5000 تومان! 5000 تومان خیلی بود. گاراژ فردوسی برجی 5000 تومان اجاره اش نبود؛ برای اینکه سنگ بیندازد گفت برجی 5000 تومان. ما هم اصلاً نمی دانستیم که 5000 تومان خیلی است! گفتیم باشد اجاره می‌کنیم. قرارداد نوشتیم اجاره کردیم. همکارها آمده بودند آنجا شلوغ شده بود. 1000 متر جا بود ما هم خوشحال که جای بزرگ داریم. ژیان‌ها می آمدند می‌چیدیم داخل و کار می‌کردیم. شب‌ها می‌خوابیدیم همانجا. یک شب حسین آقا می‌خوابید یک شب ما می‌خوابیدیم. چون در نداشت، بپا هم نداشتیم. کار کردیم خرجش کردیم، پول درآوردیم، درب برای مغازه گذاشتیم، کَفَش را درست کردیم. اتاق اصناف دوباره آمد آنجا سراغمان. آمدند درب را پلمپ کردند چون دیگر گاراژ درب داشت. ما کارگر بودیم اصلاً ادارجات نمی‌رفتیم؛ عمرمان کار کرده بودیم. شب‌ها می‌رفتیم درس روزها کار می‌کردیم. رفتیم گفتیم جواز می‌خواهیم. اتحادیه دوتا گاراژ بالاتر از ما بود. یک گاراژ بود منتها خبری نبود که اینقدر ماشین بیاید و شلوغ باشد و کار بکنند. رییس اتحادیه آنجا به ما حسادت می‌کرد، کارشکنی می‌کرد. خلاصه حدود یکی دوماه درب پلمپ بود. رفتیم گفتیم مردم ماشین‌هایشان را می‌خواهند ببرند. درب را باز کردند، مردم ماشین‌ها را بردند و ما هم کجدار و مریز اینطرف آنطرف رفتیم تا راه را باز کردیم برای پروانه. گفتند جایتان را باید قانونی کنید برای جواز کسب؛ سنگ می انداختند البته. گفتند بروید دفترخانه محضری کنید. دیگر اجباراً حاج علی آمد دفترخانه محضری کرد. آمد دفترخانه قانونا بهمان اجاره داد. خیلی به نفع ما شد چون برای موقعی که شهرداری می‌خواست معوض بدهد، ما صاحب بودیم شریک بودیم. پروانه کسب می‌خواستیم بگیریم گفتند باید کاشی کاری کنی، حمام داشته باشد، کف گاراژ آسفالت باشد، رختشور داشته باشید، رختکن داشته باشید، دیگر هرچی قانونش بود همه را سنگ تمام گذاشتند برای ما! ما هم همه کارها را کردیم حتی پول کم آوردیم و فرش فروختیم، آقاجون کمکمان کرد. فرش آن موقع خیلی پولش بود. تکمیلش کردیم تعمیرگاه خیلی قشنگ و خوب شد.

- ازدواج کرده بودید آن موقع؟

- بله من شاگرد بودم که زن گرفته بودم. شاگرد بودم خانه داشتم، ماشین داشتم. همان زمین اولی را کنار خانه آقاجون (بعدها کوچه شهیدعلی جلوانی) وقتی کمی پولدار شدیم خریدیم که بعد افتاد در خیابان سیدابوالحسن اصفهانی و شهرداری بهمان معوض داد.

گاراژ که قانونی شد گفتند نمایندگی می‌پذیرند. نمایندگی ژیان. نمایندگی هم زیاد نبود، ماشین‌ها همه خارجی بود. الآن فراوان است. انواع و اقسام ماشین‌ها هست و نمایندگی هم هست. اولین نمایندگی‌ها را که می‌دادند ما رفتیم شامل حالمان شد. آمدند دیدند جایمان بزرگ است، رختکن دارد، حمام دارد، موزاییک است، قسمت مکانیکی دارد قسمت صافکاری دارد همه چیز تمام است نمایندگی بهمان دادند. نمایندگی هم امتیاز بود. یک تابلو هم نوشتیم سه متر در یک متر بزرگ «نمایندگی ژیان شماره یک اصفهان». حالا دیگر مرتب ماشین می آمد و شلوغ می‌شد. صبح ساعت پنج که می‌شد پشت درب صف می‌بستند. دیگر سخت کار می‌کردیم تا آخرای کار که در طرح گسترش خیابان افتاد. البته کلی گفتم و جزییات خیلی داشت. سه تا نمایندگی بود. یکی من بودم، یکی آقای سلیمی و یکی آقای براتی. تا می آمدند اصفهان می‌دیدند اینطور است سهم من را در لوازم یدکی بیشتر زده بودند. از هر لحاظی ما امتیاز داشتیم. ما قبل جبهه شروع کردیم. بیش از 18 شاگرد داشتیم. جنگ که شد بچه‌ها جبهه‌ای شدند، بسیجی شدند. 8 تا شهید تعمیرگاه ما داد. توی اصفهان صدا کرده بود. خوب بود تعمیرگاه یعنی آبرومند کار کردیم.

تعمیرگاه ژیان

تعمیرگاه ژیان
 تعمیرگاه ژیان

- تعمیرگاه را خریدید؟

- نه. تعمیرگاه وقتی که خیابان شد، شهرداری آمد به ما و صاحب مغازه گفت می‌خواهیم خیابان کنیم، ما هم مدارکمان را بردیم. هم پروانه کسب شاهنشاهی را داشتیم هم پروانه کسب جمهوری اسلامی. آب را خودم رفته بودم گرفته بودم، برق، گاز، تلفن همه چیز داشت. همه چیز کامل گرفته بودم. شهرداری دید همه چیز کامل است گفت شما هم سهم دارید. صاحب مغازه می‌گفت من خودم سهمشان را می دهم اما شهرداری می‌گفت نه، ما هم به شما می‌دهیم هم به آن‌ها (برای اینکه می‌دانست صاحب مغازه به ما سهم نمی‌دهد). خیابان هشت بهشت غربی بین گلزار و ملک به ما جا دادند. دفتر فعلی محسن را با سه تا مغازه زیر آن شهرداری بهمان داد بجای آنجا که خراب کنند. البته زمین بود و مجوز ساخت داد که بعد خودمان آنجا را ساختیم و یک چندمتر هم زمین از همسایه پشتی خریدیم و به متراژ آن اضافه کردیم. این زمین را بهمان دادند و گاراژ را خراب کردند. 400 میلیون تومان هم به صاحب مغازه دادند. الحمدلله مال ما برکت کرد. سه تا مغازه را هرکدام 300-200 میلیون فروختیم. بالا هم که دست محسن. مال ما برکت کرد ولی خدا رحمت کند حاج علی ابراهیمیان را هنوز شهرداری سهمش را نداده بود که فوت کرد.

- چرا شهرداری به شما هم پول داد؟ نباید فقط به مالک می‌داد؟

- نه. ما هم مالک بودیم. حق کسب و پیشه داشتیم. من که این گاراژ را آباد کرده بودم معلوم بود دیگر. برق را چه کسی گرفته بود؟ تلفن را چه کسی گرفته؟ زمین ول بود؛ ما آبادش کرده بودیم. هرکاری ما می‌خواستیم در گاراژ بکنیم گیر شهرداری بودیم چون ماده 100 داشت. اصلاً شهرداری در جریان بود که ما اینجا را آبادش کردیم. عوارضش را می‌دادیم، مالیاتش را می‌دادیم. تمام بدهی‌ها که حاج علی نداده بود و نمی‌گذاشتند بسازند را ما پرداخت کردیم. ما که رفتیم آنجا کار می‌کردیم دیگر نتوانستند بیرونمان کنند. پروانه کسب هم که گرفتیم اینجا تجاری شد. دورانی که حاج علی اینجا را به ما داد زمین بایر بود بعد شد تجاری، پس ما حق پیدا کردیم حق کسب و پیشه. این بود که حقمان را بما دادند. خوب هم دادند. ما که راضی هستیم.

- توی مدتی که داشتید هشت بهشت را می‌ساختید کجا مکانیکی می‌کردید؟

- توی زمین‌هایی که کنارش بود، البته کم. زود هم ساختیمش آنجا را. من که دیگر کار نکردم. حسین آقا کار می‌کرد.

- توی زمین هشت بهشت یعنی ماشین می‌گرفت عمو حسین؟

- بله. دیوارهای سه تا مغازه را برداشته بودیم. 80 متر مغازه شده بود. کار آنجا می آمد، دوباره شلوغ شده بود آنجا چون سابقه کار داشتیم و پروانه کسب را هم آوردیم اینجا. مردم آنجا دوباره اعتراض آوردند. من که ول کردم رفتم، دادا حسین هم دید صدمه می‌خورد از آنجا رفت، رفت زینبیه. یک چند سال بعدش رفت زینبیه. ولی آن ابهتی که در مدرس داشتیم و کار می‌کردیم دیگر نشد آنجا. نظم خاصی هم تعمیرگاه ما داشت. کسی حق سیگار کشیدن نداشت. سر ساعت می آمدند سر ساعت می‌رفتند. لباس کار خوب می‌پوشیدند. نظم خوبی داشت آن تعمیرگاه. ولی دیگر نشد چون من هم نبودم. دادا حسین هم شُل شده بود کارش و او هم دیگر بعدا جمع کرد.

- تعمیرگاه برادران جلوانی، اسمش همین بود دیگر؟

- بله. ما با همین نظمی که کار می‌کردیم دوران شاگردیمان هم همین بود. توی هر تعمیرگاهی که می‌رفتی شوخی و دیر بیا و دیر برو و بدقولی و این‌ها بود ولی ما نه. صبح که ماشین می آمد شب حتماً کارش تمام می‌شد. هرکاری که داشت. این یک حسنی بود. به غیر از تعمیر موتور که باید ماشین چند روز می‌خوابید. به غیر از تعمیر موتور صبح هر ماشینی می آمد شب باید خالی می‌شد می‌رفت. صبح پر می‌شد، شب خالی می‌شد، که ما جارو می‌کردیم می‌رفتیم. ندیدم من تعمیرگاهی که اینجوری باشد. هنوز هم فکر نکنم اینگونه باشد. اورژانسی کار می‌کردیم؛ چون از همان اول منظم کار می‌کردیم. ما از بچگی رفتیم کار. در تعمیرگاه فردوسی هم خیلی نظم داشت کار ما.

- شما ظهر نهار می آمدید خانه و دوباره می‌رفتید؟

- بله. دیگر این آخرای کار نماز صبح را که می‌خواندم می‌رفتم. تاریک بود. می‌رفتم می‌دیدم مشتری‌ها آمده اند. اگر دیر می آمدند جایشان نمی‌شد باید فردا می آمدند. تو ماشین پتو می انداختند و می‌خوابیدند. در را باز می‌کردم ماشین‌ها را گلابی چین می‌چیدم. ماشین می آمد تو می‌گفتم برو جلو از عقب بیا. می‌چیدیم تا یک ردیف می‌شد. سه ردیف می‌چیدیم تا ردیف آخر که می آمد تو دهنه در آخرین ماشین را می‌گذاشتیم. این ماشین آخر که می‌ایستاد و تعمیرگاه پر می‌شد پشت سری ها می‌دیدند دیگر جا نیست و می‌رفتند. تعمیرگاه های دیگر هم بود ولی هرجا می‌رفتند می‌دیدند به این خوبی نیست و می آمدند آنجا. تا ماشین ها را می‌چیدیم تمام می‌شد هنوز شاگردها نیامده بودند. من بودم با دادا حسین. می‌رفتیم کاغذ می آوردیم می‌رفتیم سراغ اولی؛ کارهایش را می‌نوشتیم. اول ماشین‌ها را می‌چیدیم و صاحبانش در ماشین بودند بعد می آمدیم ببینیم کارش چیست. می‌پرسیدیم کارش چیست؟ می‌گفت روغن می ریزد، ترمز نمی گیرد، روشن نمیشه. می‌نوشتیم می‌گفتیم شش بعد از ظهر، می‌رفت. همه را می‌گفتیم عصر بیا. حالا شاید بعضی هاشان قبل از ظهر کارشان تمام می‌شد ولی نمی‌شد از آنجا در بیاوری، خودشان هم قانع می‌شدند، قبول می‌کردند. همه عصر می آمدند، بچه‌ها رفته بودند و ما ماشین ها را تحویل می‌دادیم. نیروی جوانی هم داشتیم و کار می‌کردیم. اینطوری بازرس که می آمد می‌دید واقعاً اینجا دارد کار می‌شود. بازرس می آمد می‌دید اینجا پر ماشین است. بازرس یکی دو روز اصفهان بود؛ گزارش می‌دادند که این‌ها دارند خوب کار می‌کنند.

تعمیرگاه ژیان

تعمیرگاه ژیان

تعمیرگاه ژیان

تعمیرگاه ژیان

تعمیرگاه ژیان

یک روز خود رییس کارخانه آمده بود اصفهان آمد تعمیرگاه ما. ما هم در لباس کار قاطی شاگردها بودیم. سن و سالی که نداشتیم. شاگرد داشتم از خودم بزرگتر بود. گفته بود جلوانی را می‌خواهیم. گفته بودند در دفتر است. آمدند، دیدند نشسته ایم داریم موتور می‌بندیم. فکر کردم مشتری است، گفتم کار دارید باید صبح بیایید، اول صبح فقط کار می‌گیریم. خنده اش گرفت. گفت نه کار نداریم آمده‌ایم بررسی. از سایپا آمده ایم. دیگر بلند شدیم تحویل گرفتیم. گفت مصرفتان چیست؟ گفتیم بدنه. در صافکاریمان بدنه کم داریم. یکی یکی گفتیم. سری بعد دیدیم یک تریلی بزرگ برایمان بدنه دادند! بدنه هم جا می خواست. آن موقع لوازم سهمیه بندی بود. جنگ بود. زنگ زدیم استانداری باهاشون در ارتباط بودیم. زنگ زدیم ما یک کامیون لوازم آمده جا نداریم، زیرزمین خانه خالی بود، آنموقع توالت و این‌ها هم نداشت. پله می خورد می‌رفت پایین، سرتاسر درب هم نداشت. گفتیم می خواهیم در خانه بگذاریم گفتند بگذارید. با مجوز آوردیم اینجا خالی کردیم. پر شده بود.

- چون زمان جنگ بود می گفتند احتکار کرده اید؟

- بله. می دانستیم اگر برداریم برویم جرم است. می گفتند جنس ها را قایم کرده اند، دزدی کرده اند. تا درب پارکینگ پر شده بود. 25 تا درب رنو از هر کدام. 100 تا درب درش بود. سقف رنو، گلگیر رنو... صافکارها خوشحال بودند، چون لوازم بود کار هم خوب می‌شد. حق فروش نداشتیم ما. جنس می دادند که مصرف کنیم. کاسب ها و تعمیرکارها سوسه می آمدند که جنس می گیرند دست کسی نمی دهند نمی فروشند؛ برای همین از استانداری می آمدند مدام بررسی که چرا نمی فروشید؟ می‌گفتیم ما که فروشگاه نیستیم ما تعمیرگاه داریم. نوشته بودند غیرقابل فروش بیرون از تعمیرگاه. ما استفاده جنسمان این بود که کار می‌کردیم، سودی رویش نمی کشیدیم. یک سقف رنو را 48 تومان بود، 50 هزار تومان نمی شد حساب کنیم. بیرون یک سقف رنو اگر کسی آزاد می خواست بخرد باید سه برابر بخرد. 48 هزار تومان بود یعنی 2000 تومان نمی کشیدیم روش که بشود 50 هزار تومان. همان قیمتی که می دادند همان را باید بفروشیم. استفاده ما در دستمزدهامان بود. مردم هم می دانستند جنس اینجا ارزان است کار هم خوب می شود.

- دستمزدها را از همان موقع اتحادیه تعیین می‌کرد؟

- اتحادیه بود ولی نمایندگی ها را خود کارخانه تعیین می‌کرد. تعرفه داشت. الآن هم نمایندگی ها را کارخانه تعیین می‌کند. قیمتی که اتحادیه تعیین می‌کند برای تک واحدی هاست.

- نرخ نماینگی ها بالاتر است یا پایین تر است؟

- نمایندگی بالاتر است، الآن اینطور است. البته اینطور است که در ظاهر پایین تر است اما در باطن گران تر می شود. یعنی تعرفه دارد که موتو را می گذاری پایین سه تا مزد دارد، سرسیلندر، نیم موتور و آب بندی میل لنگ، این‌ها را که جمع کنی 5/1 برابر بیرون می شود. ولی برای بیرون اتحادیه فقط نوشته مثلا تعمیر موتور 200 هزار تومان.

یک موتور که بگذاری پایین همه این‌ها هست ولی اتحادیه منصفانه تر است، می گوید تعمیر موتور 200 هزار تومان، ساده کرده است. اما اون جمع می زند یک چیزی هم قاطی مخارج می‌کند یکدفعه می شود 300 هزار تومان! نمایندگی ها الآن اینجوری است.

- چقدر در اصفهان شاگردهای شما رفتند مکانیک شدند؟

- خیلی هستند. آقا جواد باطنی در هفتون تعمیرگاه خوبی دارد. آقای کیانی شهدا است، خیابان امام خمینی سه چهارتا هستند. یک سری هم تک واحدی شدند نتوانستند نمایندگی باز کنند. این کار ما جای بزرگ می‌خواهد. مثلا ابراهیم عمه کارش خوب است می تواند یک تعمیرگاه بزرگ را اداره کند اما جا ندارد. در مغازه کار می‌کند. خیلی ها اینجوری شدند. علیرضا قدمی یکی از مکانیک های درجه یک اصفهان است که در اتحادیه هرکسی به مشکل می‌خورد می روند سراغ او ، توی یک تعمیرگاه صد متری دارد کار می‌کند؛ تعمیرگاه هزار متری نتوانست جور کند. مشکل ما در صنف این است که جا می‌خواهد. یک تعمیرگاه باید 1000 متر باشد که صافکار داشته باشد، زیروبند ساز، مکانیک، قفل ساز. باید یک مجموعه باشد. همه به اینجا نرسیدند که یک نمایندگی بزنند. الآن نمایندگی ها که هستند اکثرا کار بلد نیستند بلکه با سرمایه آمده اند و یک عده از همین ها را بکار گرفته اند. نمایندگی ها مهندس می گیرند، کارگر می گیرند، مکانیک می گیرند؛ نمایندگی های حالا اینجوری است. آقای سیدنا الآن دوتا نمایندگی دارد برای خودش اما فرهنگی است و خودش تعمیرکار نیست، با سرمایه آمده است. ولی ما خودمان کننده کار بودیم. کارگرهای سابق ما هرجا هستند الآن استاد کارند. زیاد هم هستند.

- همدیگر را می بینید؟

- بله. تا چند سال قبل که اتحادیه کارشناسی می‌کردم همدیگر را می دیدیم. ده هجده تایشان در اتحادیه عضوند و کارشناسند. این‌ها عکس هاشان هست. بسیج صنف ما همین بچه‌های خودمان هستند. بسیج اتحادیه سنگ وزنه اش بچه‌های ما هستند و این افتخار ماست. حالا خیلی وقت است من نمی روم ولی مرتب می گویند که بیایید. با عمو مهدی که رفتیم کنگره شهدا عمو دید که هر کسی دارد کاری می‌کند، یک نفرشان پشت چای است، این طرف آن طرف، یکی دربان است یکی نظارت می‌کند و . . . همه اوستا اسدالله و آقای جلوانی می کردند. گفتم این‌ها بچه‌های بسیجند، بچه‌های خودمانند. یک چیز نمادین درست کرده بودند یک ماشین آورده در سالن گذاشته بودند و یک صافکار نقاش کارهایی که سابق در جبهه انجام می دادند را نشان می داد، همه از بچه‌های خود ما بودند. خدا را شکر از این لحاظ افتخار می کنم که حقیقتا کار کردیم. بعد هم قشنگ گذاشتیم اش کنار. دایی علی آخر کار به ما خورد و مکانیک خوبی شد اما بقیه که شاگردهای این نسل جدید بودند نه، آن نظم خاص را پیدا نکردند. دایی علی که پیش ما کرد بلد بود چطوری کار بکند، او هم موفق بود. شما تعمیرگاه نیامده بودی؟

- می آمدیم؛ خاک بازی می‌کردیم و با آچارها بازی می کردیم؛ آقاجون هم بود. ساندویچ برایمان می خریدید. آخرش هم یک شاگردی به ما می دادید!

- خوب بود زندگیمان را هدر ندادیم به باد ندادیم خدا را شکر.

- من ظاهر تعمیرگاه در ذهنم هست؛ اتاق مدیریت دم در بود.

- دیگر آخر کار فشار را کم کرده بودیم، نمایندگی را جمع کرده بودیم. این هم کار خدا بود. چند سال قبل از اینکه تعمیرگاه خراب بشود و جمع بشود بار سنگین کار کم شد.

- نمی شد یکدفعه جمع بشود؟

- نمی شد، همه سهم داشتند. اگر قرار بود شهرداری اینجا را جمع کند صافکار، باطری ساز، نقاش، همه پرسنل را نمی توانستیم رد کنیم بروند، ولی چند سال قبل که شهرداری گفت اینجا ازدحام ماشین است و شلوغ است، با اینکه مجوز داشتیم گفتند خیابان کشش ندارد بروید از شهر بیرون، جلوگیری می‌کرد که ما هم دیگر کار را کم کرده بودیم، جمعیت رفته بود، خودمان شده بودیم. هرجور حساب می کنم می بینم خیلی خوب شد؛ یعنی اگر ما آنموقع که می‌خواستیم با شهرداری تصفیه حساب کنیم با صافکار و نقاش و . . . بودیم، همه این‌ها سهم می خواستند. آنوقت این جایی که به ما دادند باید همه تقسیم می‌کردیم. اینها هم کارهای خدا بود چون همه زحمت را ما کشیده بودیم.

- صافکاری و نقاشی که ربطی به مکانیکی ندارد؟

- ببینید یک مجموعه تعمیرگاه به هم ارتباط دارند؛ در یک جا کار می‌کنند. همه یک مجموعه اند. درست است یکی صافکار است یکی مکانیک اما این‌ها توی مکان سهم پیدا می‌کنند. توی جایی که کار می‌کنند حق کسب و پیشه پیدا می‌کنند. هرکسی هرجا کار کند. حالا هم همینجور است. حالا سیستم عوض شده یکی می آید با سرمایه اش تعمیرگاهی درست می‌کند و کمیسیونی با هرکسی کار می‌کند؛ یعنی شما اینجا کار کن 10 تومان که می گیری 4 تومان به من بده 6 تومان برای خودت. ولی ما اینطور نبودیم، مجموعه ای بود که همه با هم کار می‌کردیم. کمیسیونی نبودیم. هرکسی دستمزد کار خودش را می‌گرفت. علی صافکار قسمت صافکاری را می گرداند. رضا باطری ساز قسمت باطری سازی را، محمد آقا نقاش قسمت نقاشی را، من قسمت مکانیکی و زیروبند سازی را می چرخاندم. بار سنگینی بود. حُسنی که داشت و کار ما گیر نمی افتاد سابقه ای بود که من از تعمیرگاه فردوسی داشتم. وقتی رفتم برای گاراژ برق تقاضا کنم شکرشکن اداره برق بود، گفتم برق می خواهم برای تعمیرگاهم دیدم یکی از آن ته مرا دید. رییس اداره بود که ما کار کرده بودیم برایش ولی نمی دانستیم که سمتش چیست. گفت «این اوستا اسدالله را برق سه فاز بهش بدهید»؛ از همان ته که نشسته بود. این کارها که ما کرده بودیم اینجاها بدردمان می‌خورد. تو نیکی می کن و در دجله انداز همین است. فردوسی کار کرده بودیم دوستمان داشتند که حقیقتا برایشان کار کرده بودیم. یه نگاه به من کردند یک نگاه به رییس، دیدم که مشتری ما رییس اینجاست. ما به دید مشتری نگاه می‌کردیم. گفتند که آقای رییس گفته برق سه فاز بدهیم درخواست بنویس بیاور. این کارهای خدا بود. درخواست نوشتیم برق می‌خواهیم جهت تعمیرگاه اول مدرس. یک کاغذ برمی داشتیم می‌نوشتیم. گفت دستور از رییس بگیر بیاور. رییس هم نوشت موافقت می شود. 20 هزار تومان برق سه فاز بهمان دادند. اینجوری کارمان جلو می افتاد. برق سه فاز الآن بخواهد برای یک کارخانه بگیرد براحتی به او نمی دهند. البته آن روزها امکانات بهتر بود. تلفن می‌خواستیم به همین صورت. هرجا می‌رفتیم آشنا داشتیم. گاز به تعمیرگاه نمی دهند. گاز آمد از جلو گاراژ رد بشود دیدیم علمک می زنند؛ گفتیم برای ما علمک نزدید؟ گفت علمک ها قبلا معلوم شده. گفتیم یکی هم برای اینجا بزن. گفت نه اینجا تعمیرگاه است، نمی دهند. رفتیم اداره گاز گفتیم گاز می‌خواهیم. آنجا موافقت کردند. علمک که بزنند یعنی گاز را می دهند. خدا را شکر همه جا که می‌رفتیم به جز اوایل کار که پروانه کسب نداشتیم و سخت بود ولی آن را که گرفتیم دیگر بقیه اش هرجا می‌رفتیم راه جلویمان باز می‌شد. مثلا برای نمایندگی که موافقت کردند رفتیم تهران که قرارداد ببندیم نوشتند که اینقدر پول به حساب بریزید. ما بانکی نبودیم، دفتر و چک و این ها نداشتیم. سری بعد که رفتم پول ها را ریخته بودم داخل گونی و رفتم! یک میلیون و دویست هزار تومان خیلی پول بود. پول ها همه خُرد بود! حالا چهار تا چک می گذاری در جیبت می روی. ته یک کیسه گذاشتم و کیسه هم داخل ساک و گل گردنم بود. رفتیم کارخانه گفتند شما این پول ها را از اصفهان برداشتید آوردید اینجا؟! خیلی ساده می گرفتیم کار را درحالی که کار سخت بود. رفتیم تهران، خب می فهمیدند ما کارگریم، کار کنیم؛ این می شد که کارمان را جلو می انداختند. پول را دادیم دیدیم لوازم آمد. ماشاالله لوازم دادند به ما. خدا را شکر همه چیزش خیلی خوب بود تعمیرگاه. بچه‌ها هم خوب کار می کردند. شاگردها خوب کار می کردند. یک حُسن دیگر کار این بود که چون خودم شاگردهایم را بار آورده بودم می دانستم که مثلا این استاد کار کلاچ است؛ اسفندیار برای کلاچ خوب بود. کلاچ را خیلی قشنگ می گذاشت پایین و عوض می‌کرد. یکی مثلا موتور بند بود. چندتا گیربکس خوب بلد بودند درست کنند. می شناختم چه کسی چکار می‌کند. حسن رنجکش خرده کاری را خوب کار می‌کرد، پلاتین عوض کند کاسه نمد عوض کند. همان کار مخصوص را می دادم به همان شخص. سریع پیش می‌رفت. خیلی مهم بود. می گفتند کار شما چطور است که زود تمام می شود؟ خوب می دانستیم اوستا اسفندیار که کلاچی است به او کلاچ بدهیم. این زود تمام می‌شد. خرده کاری را می‌دادیم به حسن رنجکش. صبح که می‌شد هر ماشین را می‌نوشتیم کارهایش را، بچه‌ها که می آمدند هرکسی را سر کار خودش می‌گذاشتیم. ساعت ده که می‌شد همه سر کار خودشان بودند. کارها زود تمام می‌شد. یک وقت کاری را می دهی به یک شاگرد تا می آیی می بینی خراب کرده است! دوباره کاری باید بکنی، سه باره کاری باید بکنی؛ ما دوباره کاری نداشتیم. خودمان هم وارد بودیم هرجا شاگرد گیر می افتاد یا در کاری مانده بود فوری می رسیدیم به دادش. سریع گره کار را باز می‌کردیم کار پیش می‌رفت. کارمان هم سِری بود پیش می‌رفت.

خوب بود خدا را شکر.

(ادامه دارد...)