فانطلقُوا وهُم یتخافتُون(23)أن لایدخُلنّها الیوم علیکُم مسکین(24)وغدوا علی حرد قادرین(25)
تفسیر:پس به راه افتادند درحالی که آهسته باهم گفتگو می کردند.
آیه24:یعنی پنهانی در باغ وارد شوید تاهیچ مسکینی متوجه نشده وبه باغ وارد نشود زیرا اگر بیایند سهم خود راازمیوه های باغ می خواهند.
درآیه25 کلمه حرد به معنای منع است وقرارگذاشتند که فقرا راازآمدن به داخل باغ منع کنند واین گونه با خود حد وحدود تعیین کردند.
فلمّا رأوها قالوا إنّا لضالّون(2)بل نحنُ محرومُون(27)قال اوسطُهُم ألم اقل لکم لولا تُسبّحُون(28)
تفسیر:پس چون آن باغ رادیدند گفتند:حتما راه راگم کرده ایم.
آیه27،این جمله اعراض ازسخن گذشته آنان است.یعنی بلکه ما محروم شده ایم.
درآیه28 مراد ازاوسط یایکی از آنان که معتدلتر بوده ویامراد یکی ازآنان که ازنظر سنی بین آنها بوده است.امّا مرادشخصی بوده که میانه روتر بوده است می باشد.عاقلترین یامستقیم ترین آنها گفت:آیابه شمانگفتم که چراخداوند رامنزّه(از نقص وعیب)نمی دارید.
قالوا سُبحان ربّنا إنّا کُنّا ظالمین(29)فاقبل بعضُهم علی بعض یتلاومُون(30)قالوا یاویلنا إنّا کُنّا طاغین(31)عسی ربُّنا أن یُبدلنا خیرا منها إنّا إلی ربّنا راغبون(32)کذلک العذابُ ولعذابُ الاخرة اکبرُ لوکانوا یعلمون(33)
انیشتین میگفت؛ آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند.
استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید: اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض کنید.
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموستر میکند: "صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و در مجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر بر قرار بود تا این که مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که؛ آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟ مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت؛ بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی بر میگردیم که همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم که خودم باید چه کار کنم و ..... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد".
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره میپرسد؛ صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ و خودش ادامه میدهد که؛ راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم واقعاً مرا ببخشید. نمیدانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و .....
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم.
حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض میشود. کلید یا راه حل هر مسئلهای این است که به شیشههای عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است.
چه ضرورتی داشت امام حسین (علیه السلام) در این سفر، خانواده را همراه خود ببرد؟ چه اشکالی پیش می آمد که آنان را در مکه باقی گذارد تا در جوار خانه خدا عبادت کنند یا آنان را به همراه عبدالله بن عباس به مدینه بفرستد؟پاسخ به این پرسش هادرادامه مطلب...