یکــ...نقاشی/نقاشی/نقاشی. بعید است این پاییز را از یاد ببرم. بعد از تجربهی موسیقی، عکاسی، نوشتن، حتی در همان سطوح ابتدایی، حال نقاشی عجیب حال خریدنیای است. بیفکریِ ماجرا را عاشقم. اینکه چطور زمان میگذرد و متوجهش نیستم. اینکه ذره ذره خودم آبرنگ را بفهمم. گواش را. قلم مو را حال ِ خیلی خوبی دارد. خب این لذت بردن گاهی ضررهایی هم دارد که مهم نیست و خاطره می شود. بعد از دو روز نقاشی کشیدنِ از صبح تا شبی، گردن دچار اسپاسم شدید شد و سه آمپول روغنی توی گلویش لابد گیر کردهبود. هرچند آمپولها هم فایدهای نداشتند و باید زمان میگذشت تا خوب شود. بهرحال چند روزی من را از نقاشی دور کرد این بساط اسپاسم و باز با انرژی به سمتش برمیگردم.
دو...بهجای ِ آنکه توی فیس/بوک وقت بگذرانم و هی با خودم فکر کنم چرا اینقدر همه بیادب و رک و وقیح شدهاند، چرا اینقدر همه پرتوقع شدهاند، چرا اینقدر همه دارند توی دایرهی محدود میلولند و به زعم آنها درست و به زعم من غلط، به جای آنکه فکر کنم چقدر خلوص کمشدهاست و چرا همه دارند به جان هم میافتند، خودم را از آنجا دور کردم. به نظر لازم است هرچند وقت یکبار از جایی که همهمه بیحاصل است دور شد. ضمن اینکه خب تقریبا یک آلرژی نسبی گرفتهام به نزدیک شدنِ آدمها. چه از نوعِ خوب و چه از نوعِ بد. ترجیحم به شدت در دوری است. نزدیکی چیزی جز پر شدنِ بیخود ندارد و بعد حالت تهوع از انتظارات یکطرفه. برای آنکه نامردی نباشد، از مهرِ دوستانی چند که حوالیام است نباید چشمپوشی کنم. اینکه بعد از مدتی دیدن و رونمایی شدنم در محیط ِ بیرون خانه، با کلی هدیه به خانه بر میگردم باعث شرمندگی و خجالتم است. اما بهکل نزدیک شدن برایم سخت است و دوست ندارم اتفاق بیفتد حتی همراه با مهر.
سه...خب نتایج جشنوارهی خوارزمی اعلام شد البته اعلام در سایتها نه. یحتمل به اشخاص خبر میدادند اگر چیزی بود و نبودِ خبر برایِ من حاکی از بیخبری است. اما این اتفاق چیزی از دوستداشتنی بودنِ جشنوارهی خوارزمی در خاطرِ من کم نمیکند. نمیدانم بهخاطر ِ خاطرات است یا چیز دیگری، این جشنواره را همیشه دوست داشتهام. و دروغ چرا برگزیده شدن در آن را هم دوست دارم. حتم دارم باز هم در آن شرکت خواهم کرد. با وجود سختیهایی که در داوری هاست و البته طرحهای اندکی که پذیرفته می شود و سهم هنر که یک طرح است و کار بینهایت سختی است. بهرحال اینچنین گذشت.
چهار:
میخواستم بمانم
رفتم
میخواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم
*گروس عبدالملکیان
به قولی: ماندنیهاتان ماندنی، بودنهاتان بودنی