رمان بانوی جنگل
نویسنده : فهیمه رحیمی
فصل : 8
........................................................................................
تو باید خودت با آنها صحبت کنی بعنوان یک مادر از آنها بخواه تا در کارها یاریت دهند اما اگر من دخالت کنم ممکن است با دخالت آنها روبرو شوم و این درست نیست.
و اگر آنها به من هم جواب منفی بدهدند چه باید بکنم؟
آرین نژاد لحظه ای سکوت کرد و گفت:آن وقت باید از آنها بخواهی تا تصمیمشان را در مورد ثروت پدرشان بگیرند.اگر توافق کردند
سلام دوباره
یه داستانی هست که واقعی ودرسال1393اتفاق افتاده بین یه پسر ودختر.خواهشمیکنم بخونید.
داستانش درمورد دوستی درمورداعتماد.پس بخونید ونظرهای خودراتوپست پایین بدید
در روز28آذرسال1393 که میشه همین چندروزپیش یک پسرخیلی اتفاقی بایک دختری که عاشق سریال های ترکی آشنامیشه.
روزاول باهم آشنامیشند.ودرموردهم میپرسند.
روزدوم هم به همین ترتیب.
روزسوم درهنگام حرف زدن سریه موضوع باهم بحث میکنند(((اعتماد)))دختره به پسرهیچ اعتمادی نداره.اخلاق پسریه جورایی میشه گفت عالی بودولی خیلی زودعصبانی میشد.که اصلا خوب نبوده.
اخلاق دختر درست شبیه یکی ازبازیگران سریال(فریحا)بود.دخترخیلی احساسی بود خیلی صداقت را دوست داشته ازنظر اون دوست کسی یه که تا اسمش میاد وجودآدم پرازآرامش باشه.نه اینکه با امدن اسمش بترس
روزچهارم یکی ازدوستای پسره به نام(محمد)میادتوزندگی این دختروپسردخالت میکنه باکمال پرویی
به پسره میگه(ازدختره دوری کن چون اصلابهش اعتمادی نیست ازنظر رفتاری خوب نیس)
تازه داستان شروع میشه ببنیدیک دخالت بیجای یک نفرقراره یه دوستی تموم بشه
دختره موضوع رامیفهمه وباهم دعواشون میشه.ولی بازهم اون پسر ودخترآشتی میکنند.
ولی بازم اینبارتقصیرپسره.(پسره بااسم جعلی به نام امیرحسین میره تویکی ازفضای اجتماعی دختره
ومیگه من یکی ازدوستان دوست پسرتم ومیخوام بگم هیچ وقت دوست پسرتاعذیت نکن ومواظبش باش
نکته
کسی که اینا به دختره گفته خوپسرس
روزبعدش دختره میفهمه که کاردوس پسرش بود.ومیفهمه که اصلاامیرحسینی وجودنداشه.
باهم عواشون میشه برای2بار(لازم به ذکراست که........
پسره میخواسته ببینه دختره بهش اعتماد داره یانه وهیچ قصد بدنداشه
خلاصه بازم اون دختر وپسر باهم آشتی میکنند.فقط به خاطراینکه پسره راستشابه دختره گفت.
گفت که هدفم چی بود.وهمنطورکه گفتم چون دختره خیلی احساسی بودمیبخشه
ولی دیگه کم کم نزدیک به ماه دی میشیم.دختره امتحاناتش شروع میشه ودیگه ازحرف زدن خبری نیست یه چند روزی ازهم دورند.
ولی بانهایت بدشانسی پسره(یکی ازدوستانش پسره به نام سهیل که ازطرف محمدامده.
میادیه آتیشی تو زندگی پسر ودختره میندازه.
وروزبعدش دختره فقط به خاطر نداشتن اعتمادبه پسره ازش دوری میکنه یاهمون جداشدن)
پسرمیگه(به من چه که دوستام امدند دخالت کردند.من که نمیتونم جلو دوستامابگیرم)
درآخرسریه موضوع الکی باهم برای همیشه قهرمیکنندقهرکنه ن کلادیگه سراغ هم دیگه نمیرند.
خب به نظرشماحق باکی؟
پسره برای آخرین با میگه(ببخشید.دیگه نمیزارم دوستام دخالت کنند.بازم طلب بخشش میخواد.میگه)
دختره هم درجواب(من ازدخالت های دوستات خسته شدم.دیگه نمیتونم ادامه بدم اولش اون امیرحسین که خودت بوذی بدشم اون محمد حالام سهیل دیگه خسته شدم.)
البته پسرهم تقصیرکارنبوده چون دوستاش به هش خیانت کردند.اون هنوزم عاشق دخترس اما دختر دی
ه دوسش نداه.
خب امیدوارم خونده باشید
چندتاسوال
1-حق با دخترس یاپسره؟2-کی داره اشتباه میکنه؟
3-الان بایددختره پسره دارببخشه یانه؟
باجدیت نظربدید.
نظراتون را توپست پایین بذاریدفقط یه خواهش خودتون هم بیشتردرموردداستان بگید