ادامه مطلب را کلیک کنید
این کانال سه هم با این سریالاش !
یارو چشاش سبز آبیه ، چشمای لعیا زنگنه هم سبزه
بعد معلوم نیست این دو تا بچه چشم قهوه ای به کی رفتن !
زدن تو کاسه کوزه ی قوانین وراثت
::
::
من موندم این صدای پشه ها واقعا صدای بال زدنشونه
یا لوس بازیشونه دارن با دهنشون صدای هلیکوپتر درمیارن !
به قیافش نمیخوره این صداها …
::
::
زمانى که ما مدرسه مى رفتیم یک نوع املا بود به نام “املا پاتخته اى” ،
در نوع خودش عذابى بود براى کسى که پاى تخته مى رفت ،
یه حسى داشت تو مایه هاى اعدام در ملا عام
ما
معلم
همکلاسی ها
::
::
دقت کردین همیشه احساس می کنیم لباسهای دوستامون،
بیشتر از لباسهای خودمون بهمون میاد ؟
::
::
پریشب به بابام گفتم خواب دیدم زلزله اومده ،
فردا ظهرش زاهدان زلزله اومد ؛ بهش میگم میبینی ؟؟؟ بهم الهام شده بوداااا
میگه خب بعضی از جانوران این ویژگی هارو دارن !
من برم زنگ بزنم آتشنشانی شاید خبری از پدر و مادرم داشته باشن !
::
::
یادش بخیر هروقت تو کلاس هر اتفاقی میفتاد،
مینداختیم گردن شیفت مخالفی ها
::
::
ما مورد داشتیم که با ما راه نمیومده ولی با بقیه دوچرخه سواری میکنه !
بدبخت دوچرخه ندیده چلاق
::
::
از تو حرکت
از زمونه چاله چوله ،دست انداز ،پیچ خطرناک و احتمال ریزش کوه
::
::
یادش بخیر چه هیجانی داشت،
روزی که قرار بود زنگ آخر به خاطر جلسه معلما زود تعطیل بشیم
::
::
یادش بخیر یه تفریح سالمی که داشتیم تو نوجوونی این بود که،
شبا با بچه های محل میشستیم راجب جن و روح صحبت میکردیم
و هممون از ترس زهر ترک میشدیم
::
::
یکی از تفریحات بچگیمون این بود که وقتی زنگ مدرسه رو میزدن
هرچی صدا بلد بودیم و تو ذهنمون بود درمیاوردیم
یَک حالی میداد ! حس میکردیم تو جنگلیم همراه با دوستای میمونمون
::
::
یکی از فانتزیام اینه که :
شکست عشقی بخورم ، در حد ایران ، مالدیو !
بعد با یه پاکت سیگار ( ترجیحا مارلبورو قرمز پایه بلند )
بیفتم تو خیابونا ( بی ام دبلیوم تعمیر گاهه ) و همین جوری قدم بزنمو و سیگار بکشم !
بعد یکی بیاد از من به پرسه آقا آتیش داری ؟!
منم بگم تو دلم عآره !
بعد یارو سیگارش رو بیاره سمت دلم که روشن کنه !
منم بهش بگم ، عـــه آغآ اینجارو ، بابات پشت سرته !
بعد تا یارو برگشت ، برم تو افق محو بشم !
وقتی هم میرم افق از مغاز یه بسته تیغ ( ترجیحا تیغ تیز ) بخرم ، برم پیش مجید خراطها !
::
::
عاقا من موندم کدوم یکی درسته ؟ اگه میشه راهنمایی کنید :
هفده
هوده
هیفده
هیوده
::
::
یه لشگر از فامیلامون حمله کردن خونمون ،
هرچند دقیقه یه بار هم یه چیزیو بچه ها میزنن میشکونن …
پسرخالم برگشته بهشون میگه بچه ها چیزایی که نمیشکنه رو الکی زمین نندازید !
::
::
“الان میرم به مامانت میگم”
یکی از ترسناک ترین جمله های دوران ما
::
::
< دَدَکَم > چیست ؟!
.
۱۰ دقیقه مانده به ۱۰
::
::
تو زندگی یه دردهایی هست که فقط با خوابیدن جلوی کولر خوب میشه !
::
::
ولم کن تا ولت کنم !
جمله ای استراتژیک در زمان دعواهای بچگی!
::
::
این دخترا واسه چی اینقدر حساس شدن ؟
زنگ زدم به ساناز تا اسم سارا رو شنید قطع کرد ؛
همش به خاطر این نیلوفره که حواس واسه آدم نمیذاره ،
گیر داده میگه لاله کیه ؟ گفتم منظـورت لادنه ؟ اونم قهر کرد …
اصن ولشون کن بابا …
بذار یه زنگ بزنم به شادی چون فقط اون و مهسا و نسترن و سمیرا و شیما منو درک میکنن !
::
::
اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم
بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم ؛
مامانمونم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده و مام ذوق مرگ می شدیم
::
::
یادش بخیر وقتی قارچ خور یا میوه خور بازی میکردیم
و کلی مرحله میرفتیم جلو ، سِیو که نمیشد لامصب ،
بعدِ یه مدت دستگاه داغ میکرد و بازی گیر میکرد !
یعنی از شکست عشقی بدتر بود
::
::
دقت کردین همیشه موقع تماشا کردن یه فیلم باحال،
وقتی کانالو عوض می کنی می بینی تمام شبکه ها دارن،
تمام برنامه هایی رو که تو دوست داری همون موقع پخش می کنن ؟
::
::
آهای اونایی که یکی دوستون داره :
به جهنم !
مارو همه دوس دارن
::
::
ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﻴﮑﻨﻢ : ﻣﻦ ﻳﻪ ﺯمانی ﺟﺰﺀ ﺍﻗﻠﻴﺖ ﻫﺎی ﻫﻨﺪی ﺑﻮﺩﻡ !
ﺁﺧﻪ ﻳﻪ ﮔﺎﻭی ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻋﺸﻖ می ﭘﺮﺳﺘﻴﺪﻡ
::
::
اونی که روزه گرفته قطعا تا قبل از افطار چیزی نخورده !
“جواد خیابانی”
::
::
امروز سرم ۱۶تا بخیه خورد ! میپرسید چرا ؟
میخواستم یه خوشتیپ رو بغل کنم یه دفعه آینه شکست
::
::
فقط یه دختر ایرانی میتونه،
وقتی تو کوچه داره راه میره دم هر خونه که شیشه رفلکس داره وایسته،
خودشو چک و مرتب کنه و تو دلش بگه : به به من چقد خوشگلم !
::
::
فقط یه جوون ایرانیه که ۲۰۰۰تومن تو جیبش پول نداره،
تا گوشی یک میلیونیش رو شارژ کنه
بقیه در ادامه مطلب...
سلام به همه دوستان
مدتی هست که برگشتیم خونه و توی همین زمان کوتاه دوباره درگیر مسایل تکراری شدیم.راستش دوباره داریم دچار روزمرگی میشیم و انگار داریم توی گردابی هر روز فروتر میریم.تنها امیدمون برای ادامه این نوع زندگی کسالت بار بودن در کنار عزیزامون و کار کردن برای تامین هزینه شروع سفری دوباره هست.حتی فکر حرکت و بودن توی جاده ها بهمون روح تازه میده و مثل اکسیژن خالص حالمون رو جا میاره.از وقتی برگشتیم اونقدر در گیر بودیم که فرصت نشد شرح اخر سفر رو بنویسیم.
در فرانسه و توی شهر تور با کلود و کاترین 3 روز رو با لذت گذروندیم و از چند جای دیدنی مثل قلعه های پادشاهای فرانسه هم دیدن کردیم و در اخر برگشتیم پاریس.5روز از زمان ویزامون مونده بود و تصمیم داشتیم خودمون رو با قطار یا اتوبوس برسونیم ایتالیا و از اونجا از محدوده شینگن خارج شیم.بلیط قطار از پاریس به میلان 130 یورو بود و برای دوچرخه،اونهم تازه اگه قبول میکردن باید شارژ جدا پرداخت میکردیم.هر روز صبح اتوبوسی به سمت میلان حرکت میکرد که به خاطر زمان حرکت و طولانی بودن مسیر تخفیف ویژه ای داشت و قیمت بلیط 35 یورو بود اما حمل دوچرخه ممنوع بود .ما تصمیممون رو گرفته بودیم تا تمام تلاشمون رو بکنیم تا به هر زحمتی شده راننده رو متقاعد به قبول کردن دوچرخه ها بکنیم.ساعت 4:30 صبح از خواب بیدار شدیم . 5 از محل اقامتمون که حدود 15 کیلومتر از ترمینال فاصله داشت به راه افتادیم و حدود 6:30 توی ترمینال بودیم.یه راست رفتیم سراغ راننده اتوبوس.از هر دری زدیم قبول نکرد که نکرد.تو قلب اروپا بودیم و داشتیم تلاش میکردیم تا فردی رو متقاعد کنیم بر خلاف مقررات عمل کنه .از هر دری وارد شدم اینکه بابا تو خودت اینجا رییسی،پول حمل دوچرخه رو به خودت میدم وخیلی تلاشای دیگه نشد که نشد..ساعت 10 دیقه مونده بود به حرکت که رییس راننده اومد کنار اتوبوس و راننده که به نظر ادم مثبتی میومد دیدم به رییسش ایتالیایی یه چیزایی راجع به ما میگه.منم سریع شروع کردم به صحبت که بابا دوچرخه ها باز میشن و جای زیادی نمیگیرن.اتوبوسم که خالیه.اقاهه بهم گفت یکیشو باز کن ببینم،منم سریع یکی از چرخ ها رو بازکردم و گفتم چرخ عقب هم باز میشه و میشه فرمون رو هم باز کرد.رییسه به راننده گفت یکی از صندوق ها رو بده به اینا و به ما هم گفت 10 دقیقه دیگه حرکت میکنیم و اگه میتونی همه کارارو انجام بدی برو بلیط بگیر.داشتم بال در میاوردم.سریع به مینا گفتم بارهارو از دوچرخه ها پیاده کن تا من سریع بلیط بخرم.اینقد هول کردم که یادم رفت پاسپورت مینا رو هم با خودم ببرم.متصدی بلیط هم یه اقای بد اخلاق چینی بود که گفت اگه تا یه دقیقه دیگه اون یکی پاس رو نیاری گیشه رو میبندم.بدو بدو برگشتم و تا اون یکی پاس رو بیارم مرد چینیه گفت که دیگه نمیتونه بلیط صادر کنه.بابا ننت خوب، بابات خوب،بلیطو بده بریم .تنها شانسی که اوردم این بود که بلیط اولیه رو صادر کرده بود و مجبور شد برای اون یکیمون هم با هزار تا غر بلیط صادر کنه و یک ربع بعد خسته ولی خوشحال توی اتوبوس به سمت ایتالیا در حرکت بودیم.
ساعت 9 شب رسیدیم میلان و تا بارها رو تحویل بگیریم و دوچرخه ها رو سرهم کنیم کاملا دیر وقت شده بود.قرار بود بریم پیش تام که یه دوچرخه سوار جوون انگلیسی بود که توی میلان تحصیل میکرد.توی زمان باقی مونده از ویزامون تونستیم میلان،ونیز،ورونا و جنوا رو ببینیم.ونیز خیلی برامون جذاب بود و قصد داشتیم تا یک شب رو اونجا بمونیم .وسایل کمپ و خواب رو هم همرامون بردیم.از میلان که راه افتادیم ظهر توی ونیز بودیم.حجم عظیمی از توریست که جای سوزن انداختن هم پیدا نمیشد و فقط ته کوچه های باریک که به کانال های اب منتهی میشد میتونستیم جاهای خلوتی پیدا کنیم ودمی در سکوت استراحت کنیم.ظاهرا فردای اون روز جشن عروسی جورج کلونی بازیگر معروف امریکایی توی ونیز برگزار میشد که خودش مزید بر شلوغی زیاد شده بود.جایی برای چادر زدن پیدا نمیشد و تمام هتلها هم که بالای 200 یوروقیمت داشتند پر بود.پس تصمیم گرفتیم که شب رو برگردیم به میلان.همین طور که کوچه پس کوچه های ونیز رو طی میکردیم تا خودمون رو به ایستگاه قطار برسونیم صدای اشنایی گوشمون رو نوازش کرد و با مهیار،وحید ویکی دیگه از دوستاشون که از کانادا اومده بودند اشنا شدیم. توی ایستگاه متوجه شدیم که برای اون روزدیگه قطار واتوبوسی به سمت میلان حرکت نمیکنه.به دعوت بچه ها باهاشون رفتیم شهرورونا و شب رو توی خونه ای که اونها اجاره کرده بودند گذروندیم که برای خودش شب به یادموندنی بود.فرداش هم با قطار رفتیم شهر جنووا .رفتن به جنووا برای دیدن دوست خیلی خوبی بود که زمان زیادی انتظار برای دیدار هم صرف کرده بودیم.زمانمون کم بود و تنها میتونستیم زمان کوتاهی در کنارهم باشیم که البته خودش غنیمتی بود.24 ساعت دوست داشتنی رو با محدیث عزیز گذروندیم وبا سختی از هم جدا شدیم و برگشتیم میلان.توی ایستگاه قطار میلان متوجه شدیم که میتونیم تا فرودگاه که 50 کیلومتر از شهر فاصله داشت رو با قطار بریم و دوچرخه ها رو هم با خودمون داخل قطار ببریم.
روز دوم اکتبر ،10 مهر1393 بعد از 4 ماه و گذر از 13 کشور اروپایی سوار بر هواپیمایی ترکیش به سمت ایران در اسمان بودیم.هر دوغرق در سکوتی عمیق بودیم .120 روزبه ما چه گذشت.یاد اتفاقات و خاطرات تلخ و شیرین از ذهنمون کنار نمیرفت.سفری پر بار رو تجربه کرده بودیم .سفری که تحول بزرگی در ما بوجود اورده بود.یاد تک تک کسانی میافتادیم که لحظات خاطره انگیزی برامون بوجود اورده بودند.احساس غم و شادی امیخته به هم رو داشتیم.غم ترک به معنای واقعی زندگی رو داشتیم و شادی دیدار دوباره عزیزانمون.سفری رو تموم میکردیم که صدها نفر توش نقش داشتند و کمک و یاری انسانهای زیادی از ملیتهای مختلف اون رو شکل داده بودند.
در هر صورت ما الان در خونه هستیم .توی این مدت دوستان زیادی ما رو مورد لطف خودشون قرار دادند که از همگی ممنونیم وعذر خواهی میکنیم که خیلی وقتها نتونستیم تک تک به مهربونی همه جواب بدیم.خیلی از دوستان هم کلی سوال داشتند که از طرق مختلف برامون پیغام گذاشتند وخواستند که ما جواب بدیم.از همه دوستانی که در مورد سفر سوالاتی دارند که فکر میکنند ما میتونیم کمکشون کنیم خواهش میکنیم سوالاشون روتلفنی مطرح کنند(09122786824).جواب خیلی از سوالها در یکی دو سطر امکان پذیر نیست و نوشتن جوابهای طولانی هم برامون کار اسونی نیست.بعضی وقتها سوال و جوابها به دفعات طولانی کشیده میشه که با چند دقیقه مکالمه به صورت مختصرتر و مفیدتر قابل پاسخگویییه.
باز هم از همه کسانی که پیگیر سفرمون هستندممنونیم و تلاش میکنیم تا با صرف زمان بیشتر برای نوشتن خاطرات و گذاشتن تعداد بیشتری عکس ،بهتر بتونیم با شما در سفرمون سهیم باشیم.