زبانِ گرگ
ای دریــــده پـوستین یـوسفــــــان ..... گرگ بـرخیـزی از ایـن خوابِ گــران
گشته گرگان یک به یک خوهای تو .....میدَراننـد از غضب ، اعضــــای تو
مولوی ، مثنوی معنوی ، دفتر چهارم
گرگ چگونه سخن می گوید ؟ آیا زبانِ گرگ برای انسانها قابلِ فهم است ؟ گرگ فقط با صدا و صوت سخن می گوید یا حرف می زند ؟ گرگ با چه زبانی حرف می زند ؛ فارسی ، عربی ، انگلیسی ، ... ؟
چند سالِ پیش پسر عموی من یک موتورِ آسیاب داشت آن را فروخت . خریدار قصد داشت از آن به عنوانِ موتورِ برق استفاده کند . برای بُردن به یکی از کلاته ها باید آن را بار تریلی / تریلر ( تراکتور ) می کرد . آمده بودند از حیاطِ پدرم یک شاخه تیرآهن 4 متری بُرده بودند تا به جای سطحِ شیب دار استفاده کنند ، بعد گفته بودند که تیرآهن را با خودمان می بَریم که در مقصد برای پیاده کردنِ موتور استفاده کنیم ، خودمان بر می گردانیم .
چند سالی گذشت و تیرآهن را نیاورده بودند ، ما چند بار یادآوری کرده بودیم که تیرآهن را بیاورید ، هر بار گفته بودند که ؛ تیرآهن را پسرعمویت همراهِ موتور به ما فروخته !
پسرعمویم می گفت : تیرآهن را امانت بُردند که وسیله را پایین بگیرند . تیرآهن مالِ من نبوده که بفروشم ، دروغ می گویند .
حتّی من یک بار برای خریدِ میوه به آن کلاته رفتم ، خریدار قَسَم می خورد که ؛ ما تیرآهن را خریدیم ، خودت می دانی که ما این مسایل را رعایت می کنیم . ما اگر نخریده بودیم مگر مالِ مردم را نگه می داریم ؟!
یک بار به برادرِ خریدار که از دوستان بود گفتم : برای آخِرین بار به شما می گویم : به برادرت بگو تیرآهن را بیاورد .
گفت : چرا به من می گویی ؟! خانه اش آنجاست برو به خودش بگو . او که می گوید تیرآهن را خریده !
یک بار دیگر هم برادرم رفته بود و گفته بود تیرآهن را برگردانید برای بنّایی لازم داریم ، حالا هم که می گویید در ساختمان استفاده کرده اید پولش را بدهید . باز هم سربالا جواب داده بودند .
همان شب ، سگشان به جایی می رود و گرگ می آید به سربختِ گوسفندان ، از بیرونِ بهاربند زیرِ سیم ( توری ) را با دستهایش خالی می کند و با ایجادِ حُفره ای به داخلِ آغُل تابستانی گوسفندان می رود و با گوسفندان حرف می زند با دندانهایش بعضی حروف را روی گلوی گوسفندان حکّ می کند و می رود ! وقتی خریدارِ موتور و صاحبِ گوسفندان می آید می بیند که در غیابِ سگ ، گرگ آمده و در گوشِ گوسفندانش نجوا کرده و با آنها سخن گفته ، همانجا زبانِ گرگ را می فهمد ، سی هزار تومان به برادرش می دهد که برو این پول را بابتِ پولِ تیرآهن به فلانی بده که دیروز غروب بچّه اش دنبالِ پول تیرآهنشان آمد باز ما ندادیم ، یک ضررِ دیگری به ما نخورد ! اینها را البتّه برادرش وقتی پول را آورده ، نقل کرده بود .
حالا بفرمایید که گرگ هم سخن می گوید یا نه ؟ چرا بعضی افراد زبانِ آدمیزاد را نمی فهمند و زبانِ گرگ را می فهمند ؟!
این گونه افراد که زبانِ آدمیزاد را نمی فهمند باید برایشان ترجمه شود ، بعضی گرگها مترجم اند آنها زبانِ ما را می فهمند و برای بعضی افراد ترجمه می کنند .
مردى ، چندین رَمِه گوسفند داشت . آنها را به چوپانى سپرده بود تا در بیابان بگرداند و شیرِ آنها را بدوشد . هر روز ، شیرِ گوسفندان را نزدِ صاحبِ آنها مى آورد و او بر آن شیر ، آب مى بَست و به مردم مى فروخت . چوپان ، چندین بار ، صاحبِ گوسفندان را نصیحت داد که چُنین مکن که این خیانت به مردم است . امّا آن مَرد ، سخنِ شَبان را به کار نمى بست و کار خود مى کرد .
روزى ، گوسفندان در میانِ دو کوه ، به چَرا مشغول بودند و چوپان ، بر بالاى کوه رفته ، به آنها مى نگریست . ناگاه ابرى عظیم برآمد و بارانى شدید ، بارید . تا چوپان به خود بجنبد ، سیلى تند و خروشان ، راه افتاد و گوسفندان را با خود بُرد.چوپان ، به شهر آمد و نزدِ صاحبِ گوسفندان رفت . مرد پرسید : چگونه است که امروز ، براى ما شیر نیاورده اى ؟ چوپان گفت : اى خواجه ! چندین بار تو را گفتم که آب بر شیر نریز و خیانت به مردم را روا مدار . اکنون آن آبها که بر شیرها مى ریختى ، جمع شدند و گوسفندانت را با خود بُردند .
مردی از راه فروشِ روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطرِ حرصی که داشت همیشه به غلامِ خود می گفت در وقتِ خرید روغن ، هر دو انگشت سبابه را به دورِ پیمانه بگذارد تا روغنِ بیشتری برداشته شود و برعکس در وقتِ فروختن ، آن دو انگشت را درونِ پیمانه بگذارد تا روغنِ کمتری داده شود . هر چه غلام او را از این کار بر حذر می داشت مرد توجّه نمی کرد تا اینکه روزی هزار خیکِ روغن خرید و برای فروش آنها را بارِ کشتی کرد تا در شهرِ دیگری بفروشد . وقتی کشتی به میانِ دریا رسید ، دریا توفانی شد . ناخدا فرمان داد تمامِ بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطرِ غرق شدن برهند . آن مرد از ترسِ جان ، خیکها را یکی یکی به دریا می انداخت . در این حال غلام گفت : « ارباب انگشت انگشت مبَر تا خیک خیک نریزی . »
اسیر گرگِ خود
گفت دانــایی که : گرگی خیـره سـر .....هست پنهــــان در نهـادِ هـر بشـــر !
لاجَــرَم جـاری است پیکـاری سِتُـرگ .....روز و شب ، مابین این انسان و گرگ
زورِ بـازو چــــــــارۀ ایـن گـرگ نیست .....صـاحـبِ انـدیشه دانـد چـاره چیست
ای بســـا انســـــانِ رنجــــور پَـریـش .....سخت پیچیـــده گلـوی گــرگِ خویش
وی بســا زورآفـــــریـن مـــــردِ دلیـــر .....هست در چنگـــالِ گـرگِ خـود اسیـر
هـر که گـرگش را در انـدازد بـه خـاک .....رفتـه رفتـه می شـود انســـــانِ پـاک
وآن کـه بـا گـرگش مـــــدارا می کنـد .....خُلــق و خـوی گـرگ پیــــدا می کنـد
در جـــوانـی جـــانِ گـرگت را بگیـــر !.....وای اگــر ایـن گـرگ گــردد بـا تـو پیـر
روز پیری ، گر که باشی هم چو شیر ..... نـاتـوانـی در مصــــــــــافِ گـرگِ پیـــر
مـردمــان گـر یکـدگـــــر را مــی درنـد ..... گـرگهـــــاشـان رهنمـــا و رهبــــــرنـد
اینکه انسان هست این سان دردمند ..... گـرگهــــــــــا فـرمـانـروایـی می کننـد
وآن ستمکــاران کـه بـا هـم مَحرم اند ..... گـرگهـــاشـان آشنــــــــایـانِ هــم اند
گـرگهــا همــــراه و انســانهــا غـریب..... با کـه بـایـد گفت این حــالِ عجیـب ؟
فریدون مشیری