خیالت سالها همصحبت شبهای من بوده
هنوز آن شبنشینی های روشن خوب یادم هست
که موهای تو طولانی ترین یلدای من بوده
کنار تو دلم چون موج هی می رفت و می آمد
هوای چشمهایت ساحل و دریای من بوده
دلم خوش بود از اینکه دستهایت دوستم دارند
خیالم جمع... آغوشت اگر منهای من بوده
سر و سرّی اگر بوده ست... روی شانه های من
اگر یک لحظه خوابت برده روی پای من بوده
و از آن سالها این سینه ام جای کسی جز تو
اگر بودهست تنها این دل تنهای من بوده
نمی دانم کجا با گریه هایم می پری از خواب؟!
دلت از غصه ها خالی که روزی جای من بوده
اگرچه "خان چپان" قصه ات بودم نفهمیدم
که خاتونی که دل بر آب زد سارای من بوده...!
اصغر معاذی
خاک عاشقی میداند، گریه میکند، رنج میکشد و صبر میکند، سر به آستان مرگ میگذارد، بر شانههایش گریه میکند اما نمیمیرد، خاک عاشقی صبور است، بر برگهای پاییز بوسه میزند تقدیر جهان را عوض میکند، جوانهها را بیدار، و درختها را خواب میکند اما خود، هرگز نمیخوابد، خاک عاشقی صبور است، که سالها و سالها برای آسمان صبر میکند، و من، همانم، که از خاک آمدهام چون خاک عاشقم، و چون خاک، روزی، صبوری را هم خواهم آموخت ... جبران خلیل جبران