رمان اکسیر عشق
نویسنده : میترا
فصل : 11
.......................................................................................
مامان و بابا و نیما به طرفم اومدن و کنارم روی زمین زانو زدن مامان سریع منو توی آغوشش گرفتو هم زمان با من شروع کرد به گریه کردن عکس العملی نشون ندادم چون من مادرمو مقصر نمیدونستم اون حتی باعث شده بود که بابا به فکر جبران گذشته بشه ولی بابا چی جبران کرده بود اصلا پشیمون شده بود با صدای بابا که میگفت باورم نمیشه امید همچین کاری کرده باشه خدایا من چیکار کردم
.
.
رفتم دکتر میگم سِک سِکم بند نمی یاد
یه دخدر بدون آرایش نشونم داد از ترس سِک سِکم بند اومد
اما الان از ترس خابم نمیبره
.
.
.
.
.
مامان اجازه هست ابروهامو بردارم؟…………….نه
مامان اجازه هست موهامو زیتونی کنم؟……….نه
مامان اجازه هست تونیک صورتی بپوشم؟…….نه
ماماااااااااان یعنی چی که همش میگی نه…من۱۸ سالم شده هااااااا
مامان : اااااااااه جمشید خفه میشی یا بیام خفت کنم؟؟؟
.
.
.
.
.
خونمون مهمون اومد
وقتی در رو بازکردم دخترشون قدش حدودیک و نود بود
وقتی کفشش رو درآورد یک و هفتاد وپنج شد ،
اومد توی خونه گل سرش رو برداشت شدیک و پنجاه
نگرانم کم کم محو بشه !
.
.
.
.
.
“داداشی” چیست ؟
همون مخاطب خاصه ،
فقط رو نیمکت ذخیره نشسته تا نوبتش بشه !
.
خواهرام رفتن پیاده روی اربعین
مامان دل تو دلش نیست... بهش می گم مامان تو که اینجوری نبودی؟ فکر می کردم آرزوته بچه هات شهید شن... می گه از شهادت نمی ترسم براشون... از داعش می ترسم ... دخترن اینا ... اگه پسر بودن نمی ترسیدم...........
آه زینب.... زینب ................ آه از دل حسین با قوم بی حیا و بی ناموس که می دید باید بگذاره و بگذره....
آه از دل پرتلاطم عباس ...............
عباس اگر نبود اسارت چه سخت بود
ممنونم از حمایت آن چشم غیرتی