رمان اسیر سرنوشت
نویسنده : رویا سیناپور
فصل : 6 (آخر)
........................................................................................
البته آقای رستمی صبح سفارش کرده که از امروز شما برای بردن مهتاب به مهد می آیید ولی با اجازه من اول باید کارت شناسایی شما را با خانم لیلا راستین مطابقت کنم .
پس از این که دفترچه بیمه ام را به خانم مدیر نشان دادم او از مربی مهد خواست که مهتاب را به دفتر بیاورد.
رمان استاد
نویسنده : INGENIO
فصل : 6 (آخر)
.......................................................................................
مهتاب از جایش بلند شد و به سمت دستشویی رفت ، حداقل خیالش راحت بود که در حضور شهاب آن ها در مورد او حرف نمی زنند . آبی به دست و صورتش زد و بیرون آمد ، شقایق بازویش را کشید و گفت : چرا میشینی نگاشون می کنی ؟ چرا میذاری هرچی دلشون می خواد بارت کنن ؟
مهتاب لبخندی از سر قدردانی زد و گفت : من ناراحت نمیشم ، نمی خوام خوشیشون خراب بشه
به مهتاب خیره ام ....
وقتی که او می تابد، آسمان سیاه شب نیلی می شود....
به این فکر میکنم که آیا تو هم آن را می بینی اکنون؟!
شاید مهتاب میانمان واسطه شود!!
اما...♥♥♥
دیدم که چراغ های اتاقت را دستی خاموش می کند....تیک!!
دل من هم امشب خاموش شد
خوش به سعادت آن دست...که می شود بالشت تو!
و چه گرم است آن سری که سینهء تو را مأوایش دارد!
و چه دلپذیر است گرمایی که تن تو در شب های سرد تنهایی ، به آغوشش می دهد!
من اینجا دارم از سرمای دیدن خاموشی آن چراغ، به خود می لرزم....
و باز تیک!!♥♥♥
♣♣♣♣آخرین طپش قلبم....♣♣♣♣