اندر می خانه ی خویش دلواپسی ها دارم
از چشم زهر بینم اشک ها به انتظار دارم
چون رود گذر میکند فارق از این دلم
حاصل چندی عمر خاطره ها زه دل دارم
گل به بهارش طراوت می دهد بر سینه ی من
نفسی ده که چاره ی کار زه کوی دوست دارم
سبوی این عمر چندی گذشته به صبر عیوب
آخر شکیبی ای دل کجا گویم که منم دلدار دارم
بی آشیانه بلبل کجا رود در این باران طوفانی
که قهر خدا بر دل شکسته ها گریه ها دارم
دلی را به حکم خدا به امانت میکشیم که سنگینیش کمر را خم میکند , و چشمانم بی خواب
تاریکی را با افکار پریشان سپری میکند و هوای دلم را در تنهایی شب به نوشته هایم میبخشم
تا یادگاری از تپش های قلبم به روزگار دهم
نمی دانم آن خواب سنگینم بر بی خوابی هایم کم رنگ گشته است
و ماه بر پیکر نگاهش اشک را از چشمه میگیرد
چندی هستم و چندی میروم و نمیدانم بر هوای ابر ناک چه گشته است که صداقت باریدن را
از دست داده است
گاهی همچو رود میروم و بر فکر دریا شدن جان میدهم و بر روزگار میسایم و پش می روم
اما کبوتر های بی آشیانه کجا دارند جز آغوش زامن آهو