گاو برنجی
قربانی را درون گاوی برنجی قرار داده و میبستند؛ سپس آتشی زیر آن روشن میکردند؛ آنقدر این ظرف فلزی را گرم میکردند تا به رنگ زرد گرم در آید؛ این امر باعث میشد تا قربانی پخته و جان خود را از دست دهد.
پرچه اسپانیایی
وسیلهای بسیار ساده است که برای جدا کردن پوست قربانی از بدنش مورد استفاده قرار میگرفت؛ با توجه به شکل آن، هیچ ماهیچه یا استخوانی از پاره شدن در امان نمیماند؛ قربانی را برهنه میکردند، و او را میبستند تا کاملاً بیدفاع شود؛ سپس شکنجه گرها، عمل ناقص کردن قربانی را آغاز میکردند (گاهی در معرض دید عموم). کار خود را معمولاً از پاها شروع کرده و به آهستگی به سمت پشت، سینه، گردن و در نهایت صورت میرسیدند.
صندلی اسپانیایی (صندلی تفتیش عقاید)
برای شکنجه، صندلیهای مختلفی وجود دارد؛ تمامی آنها در یک زمینه مشترک هستند: وجود میخهایی که پشت، زیر دست، زیر پا، و نشیمن گاه، را میپوشاند؛ تعداد میخها در یکی از صندلیها، بین 500 تا 1500 عدد در متغییر بود.
این صندلی میخ دار از وسایل کلیسا در دوران قرون وسطی بود؛ آن دوره مد بود هر کس که عقاید مخالف کلیسا اعم از نظرات علمی، سیاسی، اقتصادی و هنری داشت، روی این صندلی نشانده میشد تا عقاید ضاله و مخربش از سوراخ میخها بیرون بزند؛ کسی که دچار تفتیش میشد، روی صندلی پیچ میشد، میخها قابل تنظیم بودند تا جلو و عقب بروند، میخها را گاهاً حرارت میدادند تا متهم بیشتر شکنجه شود.
برای آنکه قربانی نتواند حرکت کند، مچهای او را به صندلی میبستند؛ در یکی از مدلها، دو وزنه را به بازوها وصل میکردند تا با پایین کشیدن دست ها، میخ ها در بدن قربانی فرو رود و درد او را بیشتر کند؛ در برخی از مدلها، دو سوراخ در زیر صندلی ایجاد میکردند تا شکنجهگر اگر احساس میکرد که قربانی هوشیار است، با استفاده از زغال، بدن او را شدیداً بسوزاند.
این آبکش حرارتی در ایتالیا و اسپانیا تا 300 سال قبل و در آلمان و مرکز اروپا تا 200 سال پیش کلی طرفدار داشت؛ البته بین آنهایی که دور صندلی میایستادند.
له کننده سر
این وسیله، به طور گسترده در دوران قرون وسطی مورد استفاده قرار گرفته است، بخصوص در دوران تفتیش عقاید؛ چانه را بر روی نوار پایینی و سر را در زیر درپوش فوقانی قرار میدادند؛ شکنجهگر به آهستگی پیچ را میچرخاند تا نوار پایینی و درپوش به یکدیگر نزدیک شوند؛ این امر به آسانی موجب له شدن سر میشد.
ابتدا دندانها درون فک خرد میشد؛ سپس قربانی به آرامی و دردی وحشتناک، جان خود را از دست میداد؛ البته پیش از آن، چشمهایش در حدقه فشرده و له میشد.
گلابی غمگین
وسیلهای گلابی شکل این وسیله شامل 4 برگ است که به آرامی از یکدیگر جدا میشوند؛ همان طور که شکنجه گر پیچ بالای وسیله را میچرخاند، این به تصمیم شکنجهگر بستگی دارد تا تنها پوست را پاره کند یا گلابی را به حداکثر اندازه خویش برساند و قربانی را ناقص کند.
راک
راک وسیلهای است که برای جابه جا کردن هر یک از مفاصل بدن قربانی طراحی شده است؛ طنابهایی را به مچ دست و قوزکهای پای قربانی وصل میکنند و سپس بدن قربانی را در جهتهای مخالف میکشند؛ این کار با چرخش غلطکهایی انجام میگیرد که در چهار سوی وسیله قرار دارند.
لوله تمساح
قربانی در داخل لولهای قرار داده میشد که به اندازه کافی برای ورود فرد کافی بود؛ لوله، که میخهایی نوک تیز به شکل دندانهای تمساح داشت و به آرامی فشرده میشد تا قربانی را بیحرکت کند؛ شکنجهگر تنها میتوانست صورت و پاهای قربانی را ببیند؛ با کمک کربن و آتش موجود زیر لوله، شکنجه گر به تدریج لوله را گرم میکرد تا قربانی یا اعتراف کند و یا جان خود را از دست دهد.
گهواره ( یا صندلی) یهودا
گهواره یهودا، یکی از وحشتناکترین شکنجههای دوران قرون وسطی محسوب میشد؛ قربانی را بر روی صندلی به شکل هِرم قرار میدادند پاهای قربانی را به یکدیگر میبستند، طوری که با حرکت یک پا، پای دیگر نیز مجبور به حرکت میشد و این رنج وارده را افزایش میداد؛ این شکنجه میتوانست ادامه یابد، از چند ساعت تا چند روز.
این صندلی در آلمان و اسپانیا کاربرد داشته و ظاهراً آدمهای خوش ذوق به آن «اسب چوبی» هم میگفتهاند؛ اما در انگلیس نوع دیگری از اسب چوبی وجود داشته که در آن، طرف را به جای مرکز ثقل نقطهای، سوار مرکز ثقل خطی میکردهاند؛ در حالی که به پاهایش هم وزنه بسته میشد!
الاغ اسپانیایی
وسیلهای که از یک صفحه برش اصلی با تیغهای است که در بالای آن است و به دو میله متصل شده است؛ قربانی را برهنه کرده و با پاهایی باز از هم بر روی صفحه قرار میدهند، گویی فرد سوار بر الاغ است و تعداد زیادی وزنه به پاهای او وصل میکردند؛ رنج قربانی را میتوانستند با وزنههای سبک یا سنگینتر تنظیم کنند.
سلاخی
در یک مدل از شکنجه از نوع سلاخی، بازوهای قربانی را به یک قطب در بالای سرش میبستند و در همین حال پاهای او از زیر میبستند؛ سپس بدن او را کاملاً برهنه میکردند و شکنجهگر، با کمک یک چاقوی کوچک، پوست قربانی را به آرامی از بدنش کنده و جدا میکرد؛ در اغلب موارد، شکنجهگر پوست صورت را در ابتدا میکَند، و به آرامیکار خود را ادامه میداد تا به پاهای قربانی میرسید؛ بیشتر قربانیان پیش از آنکه شکنجهگر حتی به کمر آنها برسد، جان خود را از دست میدادند.
چرخ کاترین (چرخ شکننده)
احتمالا ً قدمت این روش شکنجه به همان اوایل اختراع چرخ به وسیله بشر میرسد؛ در این روش طرف را به یک چرخ درشکه که خیلی بزرگ بوده، میبستند، سپس چرخ درشکه مورد نظر را به حرکت درآورده و یارو را خوب قل میدادهاند. (احتمالا ً بعدها میکسر هم توسط یکی از قربانیان جان سالم به در برده از این دستگاه، اختراع شده.) بعد هم که چرخ دور گرفت، سعی میکردند با چوب سرعت چرخ را بگیرند.
طبق قوانین فیزیک، میزان ضربه در این روش به اندازه شتاب چرخ و نیروی گریز از مرکز آن بستگی دارد و البته مقاومت فرد استفاده کننده؛ این وسیله در انگلیس و روسیه خیلی طرفدار داشته است.
چهار میخ
این وسیله علاوه بر اینکه میتواند یک وسیله شکنجه مفید و مؤثر باشد، میتواند به عنوان مسابقه «بکش بکش» هم مورد استفاده قرار بگیرد. روی این شبه تخت، 4 دست و پا را میبستند و با 4 اهرم که هر کدام دو به دو و به صورت ضربدری به یک سمت حرکت میکردند، آنها را میکشیدند.
به مرور میزان کشیدگی این اهرمها بیشتر و بیشتر میشد تا بالأخره از یک جایی، بدن طرف شروع به شکاف و پارگی کند؛ اسم خاص این دستگاه Rack است که یعنی: به شدت کشیدن و عذاب دادن.
شکنجه کششی
این سیستم از پرطرفدارترین ابزار شکنجههای کششی در اروپای 500 سال قبل (در زمان اقتدار کلیسا!) بود و شخصیتهای معروفی با آن توفیق سفر به آن دنیا را پیدا کردهاند! ویلیام والاس، جنگجوی ایرلندی که فیلمش هم ساخته شده! (فیلم «شجاع دل») یا جان کوچولو، دوست رابین هود همان خرس گنده کارتون رابین هود از معروفترین قربانیان این وسیله بودهاند.
روش شکنجه کفار در صدر اسلام هم نسخه بدوی همین چهار میخ بود که به جای اهرم، اعمال فشار به صورت دستی انجام میشد؛ سمیه (سلام الله علیها) مادر عمار یاسر و اولین زن شهید در اسلام به همین روش شهید شد.
چکمه آهنی (یا اسپانیائی)
این سیستم خوراک ترکاندن و خرد کردن استخوانهای پاست؛ این روش به خاطر این که در اسپانیا طرفدار داشت به چکمه اسپانیایی هم معروف بود.
جفت پای طرف را تا زانو در یک چکمه آهنی که با پیچ قابلیت تنظیم داشت، میکردند و از بالا هم با تختههای چوب گوه شکل بین زانوها فاصله میانداختند، بعد همزمان چوبها را با چکش از بالا بین زانوها میچسباندند و از پایین هم چکمه را سفت میکردند. این طوری زانوها خرد شده و مچ و انگشتهای پا هم بر اثر فشار له میشود؛ این روش در دکان رماننویسها حسابی طرفدار پیدا کرده و در «مرشد و مارگاریتا» (میخائیل بولگاف) و «گوژ پشت نتردام» (ویکتورهوگو) به آن پرداخته شده است.
پنجه گربه
به این وسیله هیجان انگیز، «قلقلک اسپانیایی» (Spanish tickler) هم میگویند؛ در حالی که ما وجه تسمیه ماجرا را نمیدانیم؛ احتمالا ً خود کسی هم که این اسم را روی این وسیله گذاشته، گیر آن نیفتاده تا این بامزه بازیها یادش برود.
این دستگاه فلزی که در اسپانیای قرون وسطی طرفدار داشته، چنگالهای تیز و بلندی داشت و ابعاد و فاصله سر چنگالها از هم طوری بود که شکنجهگر محترم برای کندن ماهیچهها و پوست زیاد اذیت نشود و البته استخوانها و رگهای اصلی را هم با آنها نکند تا طرف برای فازهای بعدی شکنجه جان داشته باشد. البته لازم به توضیح نیست که برای استفاده بهینه از این شکنجه، طرف را میبستند به صندلی تا زیاد وول نخورد.
گاروت
اگر شهرت بقیه هم الکی به اسم اسپانیاییها در رفته باشد، این یکی واقعاً کار خودشان است. در این روش طرف را خیلی محترمانه به دستگاه و قلاده را به گردنش میانداختند، سپس هر روز با هر چند ساعت یک بار (بستگی به اعصاب شکنجه گر دارد) با اهرمی که پشت گاروت هست، قلاده را سفتتر و سختتر میکردند.
این ابتکار را اسپانیاییها وقتی زدند که سرخ پوستها نسبت به افشای محل اختفای طلایشان خست به خرج داده و چیزی از خودشان بروز نمیدادند؛ ژنرالهای اسپانیایی هم وسیلهای اختراع کردند که طرف زودی نمیرد و فرصت برای احساس طولانی مدت خفگی و فکر کردن به بیارزشی مال دنیا را داشته باشد، گاروت هنوز هم در آمریکای لاتین به کار میرود و جیمز باند معروف هم در چند تا از فیلمهایش از این وسیله استفاده کرده است.
آب
هر چقدر این مایع باعث حیات است، استفاده از آن برای شکنجه، میتواند مسیر حیات را معکوس کند؛ فرو کردن سر در آب، سر و ته آویزان کردن در بشکه آب و با میله زدن به بشکه، از نمونههای متداول شکنجه بوده و هستند.
اما جدیدترین نمونه مورد استفاده نیروهای با محبت مسیحی آمریکایی! در گوانتانامو و عراق بوده، این است که با شلنگ در حلق طرف آب بریزید تا بعد از سیراب شدن به حرف بیاید.
باکره نورمبرگ(تابوت میخ دار)
تابوت میخ دار حاصل تراوش استعداد شکنجهگرهای آلمانی در نورنبرگ است. متهم بخت برگشته را ایستاده داخل تابوت میگذاشتند و بعد با پیچاندن دستگیرههایی که مجموعه میخها را جلو میبرد. همچنین به آهستگی میخها را در اعضا و جوارح فرو میکردند؛ البته میخها را طوری کار گذاشته بودند تا در اعضای حیاتی فرو نرود و متهم برای چند بار رفتن در تابوت توانایی داشته باشد.
اره
البته اره میتواند وسیله مفیدی هم باشد و این نحوه استفاده ماست که میزان تـأثیرگذاری و نحوه کارش را مشخص میکند؛ همان طور که الأن داشتن تلویزیون برای ما از نان شب واجبتر است؛ داشتن اره در اروپای قرون وسطی هم همین وضع را داشته. البته اروپاییها فقط تیر و تخته اره نمیکردند؛ کافی بود کسی چیز کوچکی را از مزرعه آنها بدزدد!
در این روش، دزد بدبخت را از پا به سقف یا درخت آویزان میکردند و شروع میکردند به چیدن شاخ و برگ اضافه طرف که همانا دست و پا و... بود. شاید بگویید چرا برعکسش میکردند؟
برای این که خون در مغز متهم جمع شود و با هدر رفتن بیخودی خون از پا و دست، زود نمیرد و ضمن اعتراف به گناهان، یک زجر ملسی هم بکشد! به این میگویند استفاده بهینه در یک شکنجه مرحله به مرحله! در طى 18 سال به دستور دادگاه تفتیش عقاید، 8 هزار و 860 نفر را با اره شقه کردند.
چنگال کفار
این دستگاه، فک فرد استفاده کننده را خرد میکرد؛ چنگال فلزی که رو به روی هم بسته شده بودند، یکی سمت زیر چانه و یکی هم روی سینه قرار میگرفت و شکنجه گر با پیچاندن پیچ متصل کننده این 2 چنگال به هم، باعث میشد تا چنگال بیشتر فرو برود. دستهای طرف هنگام استفاده ار سیستم از پشت بسته میشد و برای این که چنگالها هم در نروند سیستم را با قلاده به گردن محکم میکردند. این دستگاه اختراع ایتالیاییها بود.
ابزار ریختن ماده مذاب درون گوش
ابزار شکنجه گردن
قفسی برای قرار دادن افراد زنده بدون آب و خوراک تا بپوسند!
قطعه قطعه کردن بدن افراد!
کندن تکههای بدن
پوست افراد را زنده زنده میکندند!
ابزار بریدن زبان
عکسهای بیشتر
بازار شکنجه این روزها حتی در دورهای که آن را عصر جدید میدانیم ادامه دارد؛ حتی با وجود معاهده منع شکنجه در سازمان ملل و کلی قوانین به اصطلاح دموکراسی محور و حقوق بشری! آن قدر بازار شکنجه داغ است که با همه لاپوشانیها، گاهی وقتها از راه عکسها و بلوتوثها، تصاویر هولناکی به بیرون درز میکند؛ مثل ماجرای ابوغریب.
ناشر و غرفه دار حاضر در نمایشگاه کتاب شارجه به دلیل نقض قوانین کپیرایت و نمایشگاهی و همچنین گرانفروشی توقیف شدند.
احمد العامری رئیس نمایشگاه سی و سوم ضمن تأیید بستن 5 غرفه گفت ناشران مذکور بدون داشتن حق نشر اقدام به چاپ و توزیع کتاب کرده بودند که پس از اطلاع، غرفهشان توقیف شد.
به گفته این مقام اماراتی، یکی ازکتابهای پائولوکوئیلو (خاطرات یک مغ) بدون مجوز، چاپ و فروخته میشد که جلوی آن گرفته شد و همچنین «ظهیر و عاشق رودخانه گل» که حق نشر آن متعلق به انتشارات لبنانی بود نیز بدون اجازه فروخته میشد.
وی ضمن تأکید بر ادامه کنترل دولتی و جلوگیری از نقض قوانین کپیرایت افزود نمایشگاه کتاب شارجه بینالمللی است و منطبق بر قوانین بینالمللی جلوی هر نوع نقض کپیرایت را خواهد گرفت.
سی و سومین نمایشگاه بینالمللی کتاب شارجه دیروز شنبه با بیش از 1 میلیون بازدید به کار خود پایان داد.
ناشر و غرفه دار حاضر در نمایشگاه کتاب شارجه به دلیل نقض قوانین کپیرایت و نمایشگاهی و همچنین گرانفروشی توقیف شدند.
احمد العامری رئیس نمایشگاه سی و سوم ضمن تأیید بستن 5 غرفه گفت ناشران مذکور بدون داشتن حق نشر اقدام به چاپ و توزیع کتاب کرده بودند که پس از اطلاع، غرفهشان توقیف شد.
به گفته این مقام اماراتی، یکی ازکتابهای پائولوکوئیلو (خاطرات یک مغ) بدون مجوز، چاپ و فروخته میشد که جلوی آن گرفته شد و همچنین «ظهیر و عاشق رودخانه گل» که حق نشر آن متعلق به انتشارات لبنانی بود نیز بدون اجازه فروخته میشد.
وی ضمن تأکید بر ادامه کنترل دولتی و جلوگیری از نقض قوانین کپیرایت افزود نمایشگاه کتاب شارجه بینالمللی است و منطبق بر قوانین بینالمللی جلوی هر نوع نقض کپیرایت را خواهد گرفت.
سی و سومین نمایشگاه بینالمللی کتاب شارجه دیروز شنبه با بیش از 1 میلیون بازدید به کار خود پایان داد.
بیائید دامنه خیال را وسیع کنیم و حرفها را قطره قطره بچشیم
سالها پیش دوستی گذرا از خانوادهای صحبت به میان آورد که دار و ندار نداشتهشان دود شده بود! خانوادهای با حال دشوار که دیگر پی مهلت نمیگشتند و بیتشویش با فقر دراماتیک خود میساختند تا زمانش فرا برسد!
سراغ منصور، متمول گاندی مأبی که از خیلی سالها پیش پیاله قلبش را از تیرگیها شسته بود، رفتم و عین عقل رمیدهها برایش تشر تشور آمدم و راهی شدیم. کسی که هر چه نزدش میگفتم، گویی به برد میگفتم. بالگیری از او و غیب یابی از من.
* * *
باورمون نمیشد که تو یکی از کوچههای پیچ در پیچ قدیمی خیابان دارایی تبریز، خیابانی که گرانترین مغازهها و حجرههای فرش فروشها رو تو خودش جا داده از این خبرها باشه. ماشین رو سر کوچهای که به آدرسمون ختم میشد تو یه میدانگاهی کج و کوله پارک کردیم و راهی شدیم. نای راه رفتن نداشت و عقب میموند. کوچههای باریک و تو دل همی که به واقع دل آدمو به تنگ میآورد. ظاهرا رسیده بودیم و در تک لنگه به ظاهر قهوهای رنگ رو میدیدیم. یکی از چند تا بچه پس قدی که تو هم میلولیدن رو کنار کشیدم و خواستم به یقین برسم. نشونم داد و در نیمه باز رو به صدا در آوردم.
بی اینکه لفظ کیه به زبونش بیاد، لای در رو باز کرد و چند لحظه تو چشمام زل زد و نجوا کنان گفت: بله.
نگاهی سنگینی به دوست عیارم انداختم و به امید تاراندن پندارهای مهاجماش، رو به پسر بچه کردم و گفتم: پدرت هست؟
سرشو به نشونه تائید تکون داد و غیبش زد. "چی میخوان" رو مادر خانه از پسر پرسید و در قاب در ظاهر شد.
سلام و احوالپرسی مختصری کردم و گفتم: ما از طرف آقای صانعی خدمتتون رسیدیم.
رنگ رخ خانم خانه که ریشهدار به دیرینه روزگاران، سرشار از دشواری و درد بود، پس از مکثی که برای به خاطر آوردن صانعی کرد، حقیقتا به گچ زد و با صدای ناچیز و تنیده به رنج گفت: بفرمائید.
از صحن حیاط به اصطلاح قد کف دست، وارد اطاق شدیم! لفظ چپر شاید مناسبتر بود! منصور در دم چنان خاموش شد که انگار هرگز لحظهای پیش در سخن نبود. اهل رخسار باخته خونه، یه گوشه مچاله شده و از فرط شرمساری به تک سلامی بسنده کردند. فقط چشمهاشون بود که میگفت و خاموش میشد. چشمهای تیره و غم آموخته. تمام زندگی دلگداز خسران دیدهها، موکت زوار در رفته زیر پا و رختخوابهای مندرس تلنبار شده کنج اطاق و مشتی خنزر پنزر پخت و پز بود و بس. فقر بیداد میکرد، سوءتغذیه، نبود بهداشت، قلب معیوب مادر، پدر لگدکوب شده و... شکافی بس بزرگ از همه چیز و همه کس ایجاد کرده بود. تسلیم و مستأصل به هم میپیچیدند، تیره روزهایی که گویا قرنی پس مانده بودند. تیر چوبی جاکن شده سقف تنها اطاق نمورِ پس قد بی در و پیکری که کاغذ دیواریهای باقی رنگ باختهاش تا نیمه اطاق آویزون بود، عنقریب میخواست رو سرمون آوار شه. پردهای ضخیم حکم در اطاق را داشت و پلههای تیزی راه به پشت بام. هاج و واج مونده بودم که منصور رفت و جایی واسه خودش گیر آورد و نشست. کنار دستش برای منم جا باز کرد. از تو گوشهام حرارت بیرون میزد.
به شیوه معمول خودش که به هزار تویی میموند رو به آقا کرامت کرد و گفت: نمیخوای بچه هاتو معرفی کنی؟
صابخونه تهیدست و تشر خورده و تسلیم مسلم، رو به بچههاش که کنار دیوار مچاله شده بودن، گفت: همین پنج تا هستن. دختر بزرگم، ملیحه. اینم طیبه است. یه سال توفیر شونه. درس هر دو تموم شده. دیپلم گرفتن. اینم کوچک شما، ابراهیمه. دانشجوست. مکانیک میخونه. ابراهیم با صدای خفه و دو رگه، حرف پدر رو اصلاح کرد و گفت: مکانیک نه. متالوژی میخونم. ترم شش هستم.
هر دو با هم آفرینی گفتیم و منتظر دو تای بعدی شدیم.
اسماعیل سوم راهنمایی و راضیه هم، چندمی بابا؟
راضیه هم جلدی گفت: دوم.
منصور، کسی که ریشه و ذاتش از جمله کسایی که به دشواری میتونن کسی رو دوست داشته باشن و همراهی دیگران همین قدر که لازمشون میشه بسنده میکنه، عین یه بچه، عین راضیهای که باباش نمیدونست کلاس چندمه، شروع کرد به گریه. گریه منم در آورد. کرامت گریههاشو قبلا کرده بود!
کوکب گریهکنان بیاینکه به بچههاش یاد بده تو یه چشم بهم زدن پیچیدن تو حیاط و موندیم ما مردها.
تن و روح الیاس که از رنجهای توانفرسا و محرومیتهای شگرف نشات میگرفت و جراتش در میانه تموم میشد و دو دلی از خود نشون میداد اما وقتی دید چیزی واسه پنهون کاری نداره، خوفش به سر اومد و نگاهشو تا دورترین نقطه که میتونست، تاخت و از وضعیتشون گفت. گفت که سالهاست دلشون کهنه و نگاهشون خشکیدهاس. گفت که واسه حداقل معیشت، خیلی وقتا موندن. گفت که سالهاست شرایطی رو تحمل کردن که واسه دیوانه کردن پر طاقتترین آدمها کفایت میکنه، رنجهایی که یک شبش به قدر ده سال آدم رو پیر میکنه، گفت که محل مطالعه دانشجوی متالوژی نیم متر منتهی به پشت بامه که تو زمستونها با یه تیکه برزنت مندرس خودشو محفوظ میکنه اما به واقع نمیشه و چارستون بدنش اون بالا تیر میکشه، گفت که هیچ وقت نمیخواستم چشمم به چشم بچههام بیفته، منی که عین یه دیوار شکسته، آوار شدم رو سرشون. گفت که میخواسته دسته جمعی خودشون رو از بین ببرن چرا که وقتی علاجی نداشتن، بهتر بود که خودشونم نباشن...
آفرین به صانعی که جوهر مهر، عمیقترین خصلتش بود و از بیان اون بیگانه نبود. بیانی که از دل خیلیها غارت شده و به تاراج رفته. چانه پشت دست گذاشتگانی که آبروداری و حجب اهل بی قیل و قالشون مثال زدنی بود.
از هیچ چیز آنها ساعتها میشد بنویسی! ضربت موحشی که صاعقه آسا خورده و همه هستی و دار و ندارشان دود شده و سالیان سال بیاشک میگریستند. اما کدام هستی؟ زمین کدر و منزلگاه کدرتر مرا هم تسلیم کرد و در حقارت خسی شدم. آیا زندگی به داغ و درفشهایش میارزید؟
* * *
حالش هنوز جا نیومده و تو مسیر برگشت ازم خواست که پشت فرمون بشینم. با سوز و گدازی که حقیقتا خمش کرده بود به زبون اومد: شنیدی چی گفت، تشر از این و اون و پیاش غصه و دریغ و نفرت. تو باشی زیر گلوت ورم نمیکنه، آدمو همچین میکوبه زمین که نگو. چیه این ناداری و بی چیزی... به دنبال جمله آخرش یکی دو جا زنگ زد و گفت: خانم من این آقای اکبرزاده رو پیدا نکردم. بگید به من زنگ بزنه. چند لحظه بعد تلفنش زنگ زد: سلام، حال شما؟... منم خوبم... باشه میگم بفرستن. مکثی کرد و ادامه داد: آقای اکبرزاده کاغذ دم دستت هست؟ لطف کن بنویس. واسه یه خانواده هفت نفره یه جای مناسب، (در دهنی رو گرفت و برگشت نگاهی به من کرد و گفت: اینجاها فکر کنم محل خوبیه؟ نه؟) ببین آقاجان الان دست بکار شو. یکی دو نفر رو بفرست برن ضربالاجل یه خونه حیاط دار تو... و اونورا بخرن. خریدن دستور بده حسابی تجهیزش بکنن. هر چی که لازمه. یخچال. اجاق و لوازم آشپزخونه، فرش، تلویزیون. همه چی. خاطرم جمع باشه؟ کولر هم بخرن هوا داره گرم میشه. یخچال رو بگو پر بکنن. خواربار بخرن. آقاجون تو رو خدا حواست جمع باشه. همه این کارها رو کردی، خبرم کن بیام ببینم.
صدای اکبرزاده رو ضعیف اما میشنیدم.
جناب جلایر، خیالتون راحت باشه. اجازه بدین خونه رو بخریم، تجهیزش کاری نداره.
سفارشهاشو کرد و پشتی صندلی رو تا نصفه خوابوند. دوباره زنگ زد: آقا، واسه دختراش تو شرکت کاری دست و پا کن. دو نفر هستن. قطع کرد و گفت: میگم پسره فعلا درسشو بخونه. بد میگم؟
آروم زدم روی دستش و گفتم: ممنون. دلمون صیقلی شد.
مطمئن باش در کوچه پس کوچههای شهرمان به دور از چشممان، تیر سقفی در حال آوار شدن است. اگر بکوشیم اندک متفرعنها و خودبینان جامعه را به خود آوریم، به قداست دری که از دیدگانت فرو میریزد قسم، تیرها از جایشان نمیشوند.
محمودپور