سید خلیل سجادپور- بارها در کوران حوادث با صحنه های تلخ و وحشتناکی رو به رو بوده ام که حتی یادآوری آن ها نیز آزارم می دهد، اما این بار قلم هم از نوشتن شرم دارد او هم مانند من از بیان صحنه "مواجهه حضوری گرگ های زرد با قربانیان لرزان" این پرونده در سیرمراحل قضایی بیزار است. نمی توانم از پوزخندهای شیطانی بنویسم که با دیدن "دختران قربانی" بر چهره گرگ های زرد ظاهر شد. دختر 22ساله تمام خشمش را در گلو فریاد کرده بود، دستانش می لرزید و از یادآوری آنچه بر او گذشته بود وحشت داشت، در حالی که اشک هایش سرازیر شده بود، با دیدن "گرگ های زرد" فریاد کشید، حیوان های کثیف مرا می شناسید، من همان دختری هستم که شما را به همه مقدسات قسم می دادم که رهایم کنید، روزگارم را تباه نکنید، اما تنها با مشت و لگد پاسخم را می دادید. از روزی که هستی ام را به نابودی کشاندید از تنهایی وحشت دارم، از تاریکی می ترسم، می دانید عذاب روحی یعنی چه؟ می توانید درک کنید که چه به روز من آوردید که حالا مجبورم شبی چند قرص اعصاب و روان مصرف کنم...
می توانید احساس یک پدر را زمانی که با آن وضعیت دهشتناک دخترش را در یکی از میادین شهر پیدا می کند، درک کنید. فقط خدا می داند چه به روزم آورده اید، حالا هم تنها خواسته ام از دستگاه عدالت این است که شما را چند ساعت بر بالای دار آویزان نگه دارند تا عبرتی برای شیطان صفتانی مانند خودتان شوید! دختر دانشجو وقتی با گشودن عقده هایش کمی آرام گرفت گفت: نمی توانم از آن روز سخنی بر زبان بیاورم حتی از بیان آن هم ترس دارم. آن شب وقتی سوار خودرو شدم جوانی که در صندلی عقب نشسته بود با شنیدن جمله "چقدر هوا سرد است" که از سوی راننده بیان شد، ناگهان سرو بدنم را به زیر صندلی فرو برد، ناامیدانه تلاش می کردم تا با پاهایم به شیشه خودرو ضربه بزنم شاید کسی این صحنه را ببیند اما مشت و لگدی بود که بر پیکرم فرود می آمد هرچه بیشتر مقاومت می کردم بیشتر کتک می خوردم.
آن ها مرا تهدید به قتل می کردند که یک لحظه زنگ گوشی تلفنم به صدا درآمد، خواستم گوشی را بیرون بیاورم که آن ها گوشی ام را گرفتند و سیم کارتش را خارج کردند. دستمال کهنه ای را به دهانم فشار دادند نمی توانستم حرکتی انجام بدهم حدود 40 دقیقه بعد احساس کردم وارد جاده ای خاکی شدند و بعد از آن که چند ساعت مرا مورد آزار قرار دادند در نیمه های شب به مشهد بازگرداندند و رهایم کردند... قربانی دیگر هم حال و روز مناسبی نداشت اما از این که با تلاش پلیس و دستورات ویژه دادستان مشهد، گرگ های زرد را گرفتار در چنگ عدالت می دید، خوشحال بود ، می گفت: دوست دارم لحظه اعدام آن ها را ببینم تا از وحشتم کاسته شود! کاش قانون اجازه می داد حتی خودروی آن ها را نیز در مرکز شهر به آتش می کشیدند... آن روز من از شدت ترس به موجودی "یخ زده" تبدیل شده بودم گیج بودم فقط به خاطر دارم که با مشت به شیشه خودرو می کوبیدم و مشت های محکم آنان را بر نقاط مختلف بدنم احساس می کردم.
اشک می ریختم، التماس می کردم آن ها را به حضرت علی اصغر(ع) قسم دادم اما فایده ای نداشت، فقط به خدا توکل می کردم امیدی به زنده ماندن نداشتم، آخرین نمازم را زیر ضربات مشت ولگد به جا آوردم سرگیجه عجیبی گرفته بودم و تنها صدای تهدید آن ها را می شنیدم که «حرف نزن سرت را می بریم!» ضربات وحشتناکی را با لگد و زانو بر پیکرم می زدند و من فقط دعا می کردم، دهانم بوی خون می داد احساس سرمای عجیبی داشتم تمام بدنم می لرزید که مرا پس از چند ساعت آزار و اذیت در میدان تلویزیون انداختند.
تلفن همراهم زنگ می خورد از عابری پرسیدم اینجا کجاست؟ او که حیران مرا نگاه می کرد گفت: اینجا میدان تلویزیون است!پاسخ تلفن را دادم، مادرم بود. دقایقی بعد پدرم هراسان خودش را به من رساند، اما از دیدن آن صحنه شرمگین، فقط نگاهم می کرد می دانستم چه آتشی در دلش برپاست، اما او پدر بود و بغضش در گلو ماند... از آن شب تا امروز استرس شدیدی دارم تمام بدنم یخ می شود و از تنهایی هراس دارم، اما امیدوارم که دستگاه قضایی این حیوانات کثیف را به سزای اعمالشان برساند. دانشجوی 19ساله دیگری که طعمه گرگ های زرد شده بود در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت: هیچ گاه فکر نمی کردم روزی این انسان نما ها را گرفتار در چنگ قانون ببینم، اما امروز اگرچه همه هستی ام را از دست داده ام خوشحالم که آن ها به مجازات خودشان در این دنیا خواهند رسید و ادامه داد: آنها با نام های مستعار یکدیگر را صدا می کردند.
وقتی احساس کردم آن ها قصد اذیت مرا دارند گفتم نگه دارید من پیاده می شوم اما وقتی راننده گفت: چقدر هوا سرد است! ناگهان جوانی که در صندلی عقب نشسته بود سیلی به صورتم زد و سرم را به زیر صندلی کشید مقاومت می کردم که بتوانم فرار کنم ولی راننده گفت: چاقو را به پهلویش فرو کن تا بداند با کسی شوخی نداریم! دهانم را گرفته بودند نمی توانستم نفس بکشم از شدت وحشت حتی نمی توانستم جیغ بزنم، خیلی کتکم زدند تا به بیراهه ای در جاده رسیدند.
در تاریکی شب تنها امیدم به خدا بود و التماس می کردم که زندگی ام را سیاه نکنند، اما آن ها عینکم را هم شکستند می گفتم شما را قسم می دهم نگذارید زندگی ام به تباهی کشیده شود. آینده ام نابود می شود هرچه بخواهید می دهم فقط رهایم کنید و دیگر با آخرین ضربه مشت چیزی نفهمیدم... حدود ساعت یک بامداد بود که مرا در شهر رها کردند و گفتند که باید خلاف جهت خودروی آنها حرکت کنم، اما من چیزی نمی فهمیدم به سختی خودم را به منزل رساندم نمی دانم مادرم با دیدن آن وضعیت چه حالی داشت اگرچه از آن شب تاکنون کابوس های وحشتناک می بینم و فریاد کنان از خواب بیدار می شوم و ...
۲ جوان شیطان صفت که با استفاده از یک دستگاه تاکسی زرد رنگ برون شهری، دختران جوان را به جاده فریمان می کشاندند و آنان را مورد آزار و اذیت های به عنف قرار می دادند با تلاش کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی و صدور دستوراتی از سوی قاضی سیدجواد حسینی هفدهم آذر گذشته در چنگ قانون گرفتار شدند. این دو که به گرگ های زرد معروف شدند اولین طعمه خود را نوزدهم آبان گذشته در مشهد ربودند که بلافاصله پس از اعلام گزارش یکی از طعمه ها، دادستان مشهد با صدور دستورات ویژه ای از کارآگاهان پلیس خواست تا با بسیج کامل امکانات، این پرونده را با جدیت دنبال کنند. پس از دستور دادستان و با نظارت سرهنگ بیدمشکی رئیس پلیس آگاهی خراسان رضوی گروهی از کارآگاهان زبده اداره جنایی مامور رسیدگی به این پرونده شدند. آنان با کسب دستور از «قاضی حسینی» موفق شدند در مدت کوتاهی عاملان آزار و اذیت دختران را که به گرگ های زرد معروف شدند دستگیر کنند و به پنجه عدالت بسپارند.
سال پیش دیماه بهخاطر امتحانات دانشگاه و کنکور تنها سهبار از خانه خارج شدم. دو بار برای گرفتن ِ کتاب و جزوه و یک بار هفدهم دی به هتلِ استقرارِ خانهی دوستیهای عزیز. آنجا بود که میم با آقای ناشرِ عزیز صحبتهای نهایی را انجام داد و من مهر 14 عزیز را دیدم. امسال دی امتحانی ندارم، کنکوری هم نیست اما عموما در خانه هستم و دلیلِ خاصی برای خروج از منزل وجود ندارد. اما این بار هم سیزدهم دیماه، دیدنِ مهر14عزیز همان ِ دلیلِ گرمی بود که من و میم را از خانه خارج کند. با اینکه میم زیر حجمی از آلرژی پوستی چهرهاش پنهانشدهاست و دو روزی از کار مرخصی گرفتهاست که دانشجوها او را با این چهرهی ترسناک نبینند، باز هم دیدیم دلیلی نیست که این فرصتِ شیرین را از دست بدهیم. نشستیم. و دقایقِ صحبتمان بیشتر از همیشه بود. این بار چای هم بود. حتی اگر آدم چایبخوری نباشم و متهم شوم به اینکه لابد قهوه نسکافه خورم و توی دلم در جواب آسدمجتبی بگویم مــــن؟ منی که از قهوه و هرچیز که با آن سنخیتی دارد بیزارم؟ اما باز هم حس کنم چه خوب که چایی هست. حتی فرصت دوبار چای خوردن هست، صندلی هست. یعنی عجله نیست و فرصتی است برای صحبت و شنیدن و حتی ثانیه هایی سکوت. در یزد چند ثانیه، سالِ پیش در مشهد چند ثانیه، تبریز نزدیک 5 دقیقه مکالمات طول میکشید. اما این بار در خانهیدوست کلی. البته که گاهی شنیدن را به صحبتکردن ترجیح میدهم بخصوص اگر شنیدنِ مکالماتِ دو عزیز باشد که یکیشان میم است و یکی شان مهر14 عزیز. حتی اگر خیره شوم به مجیددلبندمی که از تلویزیون پشتِ سرِ مهر14 عزیز پخش می شود و تصویرش توی شیشهِ هتل افتاده است، و بعد از آن یوگی و دوستان، اما حواسم نه به مجیددلبندم باشد و نه به یوگی و دوستان. و یک صندلی خالی آن میان باشد و توی دلم بگویم آنجا قطعا جای مهر16 نازنین است که تابهحال کنارشان ننشتهام در چنین شرایطِ بی تعجیلی. سالِ پیش را عکاس تهرانی س.فدائیان ثبت کرد بی آنکه حواسمان باشد و بیآنکه بداند شد یکی از بهترین یادگاریها. اما امسال کسی نبود که حتی بیخبر ثبتمان کند. اما کلمات همواره آمادهاند تا لحظههای خوب را ثبت کنند. داشتم فکر میکردم چه خوب که نامِ جشنواره را گذاشتهاند خانهیدوست...
به قولی: خانهی دوستتان گرم...
در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن .
در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر
با این بازی ایرانیها از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن .
رمان : احساس من
نوشته:baranak94
منبع : www.roman-j.blogfa.com
فصل : 1
.......................................................................................
بهش نگاه می کنم با خونسردی ذاتیش به من خیره شده باید سعی کنم یه جوری خرابکاریمو جمع کنم
سعی می کنم خونسرد باشم با دست به صندلی جلوی میزم اشاره می کنم
-بفرمایید بشینید خدایی نکرده ممکنه خسته شید
دستشو از توی جیبش در میاره و با خنده محوی رو لبش میشینه روی صندلی
ارسان-باید این با ادب شدن تاریخی جنابعالی رو تو گینس ثبت کرد