پ.ن:حرفی نیست این متن به قلم هر کس که هست عجیب به دل مشاور نشست...ممنونم
رمان یک بار دیگر تولد
نویسنده : سیاوش
فصل : 3
.......................................................................................
با تعجب نگاهم کرد و گفت سرنشین کدوم ماشین بودین
-نمیدونم
-باشه پس شما بفرماید سوار آمبولانس بشید باید باهامون برید بیمارستان اونجا باید از سرتون عکسبرداری بشه
توی آمبولانس که نشستم اون دختر هم روبروم نشست ...با نفرت نگاهم می کرد
سرم رو پایین انداختم و بین دو تا دستام گرفتمش
سرم شدیدا درد می کرد اما چشمای گریون اون دختر که داشت با نفرت نگاهم می کرد بیشتر عذابم می داد
زمان در بند نگاهم خیره بر صبحی می رسد که دلم بر پرده ی ابهام نگاهش به خدا می رسد
از هر سو جانم چنگ در نگاه و دل خویش شمعی را به آغوش می کشد و صفای دل خویش را
بر بد عهدی نمی نهد
غبار های راه درد هایی بر اشکهای دیدگانم می فشارد که حتی آسمان هم هرگز توانش نیست
بر نگاهم سوگ کند
بر تنهایی خویش بر دانایی خدا راهی بی بازگشت از خداست
بر طنین صدایم با خواندن دل, راستی گویای دل را از خط چین های کلامش هویدا می شود
و گل نگاهش را می بندد و از صدای خاموشش
کلامی به زبان می آورد که بر جفای دنیا لحظه ای سکوت کند و دلی را که عمر توانش بسیار است به شبی
که صبحش ناپیداست می رسد
از بند حرفایم گسستگی به خاطر سوزش شمع بر جانم نفس نفس زنان کلامم را جاری می کند
و جانم در بیطاقتی پنهاش را بی پنهاد می بیند و تپش های قلبش را بر بغض دیدگانش میدهد و
در چاهی که علی بر آن گریه هایش آب را زلال می کرد من نیز گریه هایم را بر جویباری رها کنم تا
اندوه بی سمانم با دل دریایی هم آغوش شود و من زه نوشیدن آبی به سر میکنم که حالم را بغض وار
چون چکه های اشک بر کاسه ی لبریزم می چکاند
و آفتاب در پس ابر ها اندوه بار می تابد و زمینی به انتظار طلوع گل هایش را پر پر میکند و سردی از چهره ی
لب های خشکی زده ام بر چهره ی رنگ پریدگی می رسد
آن همه دشت و کوه و دریا دست بر آغوش هم جاری در نگاهم می ماند و من زمینی بیش نیستم
زمینی از جنس شمع های بی تاب مجنون بر شب های فراغش
و امانتی از قلب های گریان بر کالبد این خاک تنم بوی عشق را معنی میکند
زمان بسیار طویل می گذرد و جان در بستر قلب های به ارث رسیده جوانه می زند
که عاشق عاشقی می شود و بر پیاله خاک خویش امانت قلب های گذشتگان را
به دوش میکشد
حال چون پرنده ای بیتاب بر شاخه ای مینشینم و نسیم سردی مرا در هم می فشارد و قلبم
آهسته بر چشمان بسته ام تپش در سکوت میکند
و احساس تنهایی که با من است
چه قد زود دلم برایت تنگ می شود
می خواهم همه پل های گذشته را خراب کنم
می خواهم دست به سرقت بزنم
آری می خواهم دزد شوم !
نمی دانم من دینم ، دین نبوده است
یا تو مرا اسیر خویش کرده ای
چه فرقی می کند
مهم این است نیتش را کرده ام
توبه ای در کار نیست
انجامش می دهم
می خواهم در مقابل دیدگان همه
دیوار آسمان را بالا بروم و
زمان را بدزدم
این جور نگاهم نکن
خودم میدانم
اما ارزشش را دارد
همه باید بدانند
پای عشقت که به میان آید
همه چیز را قربانی میکنم
حتی گذشته پاک خویش را
نمی دانی چه میشود اگر بشود
همه گناهش را به جان می خرم
زمان را همچو ساعتی در دستانم میگرم
بی محابا عقربه ها را به سمت جلو میرانم
آنقدر می چرخانم تا سفرت تمام شود
تا زنده باشم و شاهد بازگشتت باشم
همچو کبوتری سفید به سوی من پرواز کنی
و من را غرق در وجود خویش کنی
بالهایت خسته شده است
مرا ببخش
خودت میدانی ،می دانی که اگر
می توانستم در کنارت باشم
بال هایت را نه از سر علاقه ام به تو
بلکم به خاطر خویش تیمار می کردم
طاقتش نیست تو را خسته ببینم
سرت را بالا میگیرم
به چشم هایت خیره میشوم
خستگی سفر را در چشمانت می خوانم
باز هم قلبم فشرده می شود
کاری نمی توانم انجام دهم
فقط اشک از گوشه چشمانم سرازیر می شود
ا
ین جور نگاهم نکن
نترس دستم بهش نمی رسد
زمان را می گویم
این دقایق نبودنت را نمیتوانم به جلو برانم
اما همه لحظاتش را به یاد تو و خاطرات با تو نفس می کشم
مرا ببخش
پاهایم بسته است
نمیتوانم در این سفر همراهت باشم
فقط با دستان کوچکم دعای خویش را بدرقه راحت میکنم
سفرت بخیر
زود برگرد
دلم انتظارت را می کشد
فرشته زمینی من