دخترم
امروز ١٥ آذر٩٣ است
و تو ٩ روزه دیگه سه ماهه میشی
دیشب خونه ی خاله شادی اینا بودیم و بابا داشت باهات بازی میکرد و تو خنده های با صدا میکردی خیلی خیلی شیرین بودی
جوری که همه همه کار رو ول کردن و محو تماشای تو شدن عسلم
..................................
ننوشتن منو تبدیل کرده به یه آدم ناراحت
ناراحت از تنبلی
چند وقت یه بار میام اینجا و واقعا نمیتونم از همه ی انچه دوست دارم ثبت بشه بنویسم
روزهای بارداری برام خیلی خاطره انگیز بود
مخصوصا که روز اخرش رو با خواهری جشن گرفتیم رفتیم ناهار بیکس و غذائی بسیار خوشمزه خوردیم بعد هم ارایشگاه
روز زایمان من یه آدم ترگل و ور گل بودم
چون بالاخره سزارینی شده بودم
روز ١٩ شهریور که لإله أمینی اومد ایران رفتم پیشش ، هنوز درد ها سراغم نیومده بود
معاینه ی وحشتنا کی کرد و گفت بچه بالاست دو هفته دیگه زمان میخوای تا موعودت بشه در صورتی که از موعود اولم که همه بهم گفته بودن ٢٤ شهریور فقط ٥ روز مونده بود
دیابت داشتم
ریسک نکرد
و گفت سزارین
مگه بری روغن کرچک بخوری و.....
ترسیدم
با اینکه دوست داشتم طبیعی بیارمش به دنیا ولی ترسیدم
روغن نخوردم
و تو راه برگشت با مامان تا خونه اول گریه کردم که طبیعی نمیتونم
چون کلی تو ذهنم روز زایمان رو مجسم کرده بودم که صبح تو خونه هستم دردا میاد سراغم اول به مامانم میگم بیاد بعد به مهدی میزنگم کلی اول تو خونه میمونم به توصیه های کلاس عمل میکنم زود بیمارستان نمیرم و ...
و لحظه ی به دنیا اومدن عزیز دل رو با همسری هستم
خلاصه که نشد که بشه
ولی از طرفی تو راه برگشت به خونه کلی هم خیالم راحت شده بود که أون درد هایی که تصور میکردم