بیکه در پایان هر خواب به این قالب در می آمد ... قیافه ای حق به جانب ... و یک آن انگار دستمال جیبی ش از سرخی گونه های او رنگ گرفته و سرخ می شد . بیکه در آن قالب و آن صورت به سمت او می چرخید و با صدای تاثیرگذارِ هنرپیشه ای درام می گفت : « بفرما! همه انتظار تو را می کشن .» و به سمت نرده های "قلعه دختر" یورش می برد و از آن بالا خودش را پرت می کرد ... مدت زمانی طولانی در آسمان پرواز می کرد و آرام آرام در افق دریا از نظرها ناپدید می شد .
مادرش هر بار بعد از چنین خواب هایی می گفت : « در خواب دیدن دریا روشنایی و گشایشِ ... » . در حالیکه در رختخواب پهلو به پهلو می شد فکر کرد عجیب است که همین خواب را بیش از بیست بار دیده است . بله همیطور بود . و انگار باید سال های سال آن خواب را می دید . چه سال های زیادی از آن دوران گذشته بود ؟ ... فکر کرد بیکه با آن مدرسه ی زندان گونه اش از خاطرات و خواب هایش بیرون رفتنی نیست که نیست .
سپس در حالیکه هنوز قلبش فشرده می شد متوجه شد چرا اینقدر تند تند این خواب را می بیند . بیکه یک بار وسط درس وارد کلاس شده و با قیافه ی ترسناک همیشگی اش او را از مابین بچه ها جدا کرده بود. به کنار تخته سیاه برده و با دستمالش شروع به پاک کردن رُژ ازگونه های او کرده بود .این تصویر در ضمیر کودکانه و پاک او برای همیشه حک شده بود ... در آن لحظه گونه هایش چه سوزشی داشت خدایا ؟! ... همان روز گونه هایش بدون آن هم از سوز و سرمای صبح هنگام که به مدرسه می آمد یخ کرده بود و حین گرم شدن گز گز می کرد . و دستمال بیکه که از آهار نشاسته زبر و خشن شده بود باعث شد اشک از چشمانش جاری شود ... به یاد می آورد بیکه که نتوانسته بود از گونه های او چیزی پیدا کند بدون آن که خودش را ببازد رو به بچه ها گفته بود : « رنگ گردنش رو نگاه کنین ، حالا رنگ گونه هاشو ببینین! ... » و هیچ کس هم متوجه نشده بود بیکه چه می گوید .
به یاد می آورد با اینکه آن روز در تمام طول کلاس درس گریه کرده بود و بعد در این باره در خانه حرفی نزده بود اما همان شب آن خواب ترسناک را دیده بود ...
ادامه دارد ...
* " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "