ابیات
در بازی روزگار بازیچه شدیم
دوار و دوان چو گردش پیچه شدیم
کس نیست بگوید این چه بازی است دلا
ما زی چه برآمدیم ما سی چه شدیم
صد فصل خزانی و بهاری طی شد
ایام به رنج و انتخاری طی شد
باری تو چه خواستی از این رنج فزون
هر چند که هر چه بود باری طی شد
در فصل ربیع کوس شادی زده ایم
در ماه صفر به دشت و وادی زده ایم
یک روز ز رنج و از عنا نالیدیم
یک روز به زخم خود پمادی زده ایم
این هفته ز زردی خزان نالیدیم
و زسوز و غم باد وزان نالیدیم
در آخر هفته شاه سرما آمد
تا یاد شود زو که از آن نالیدیم
در اول هفته مان خزان بود و عزا
در آخر هفته فصل شادی برپا
در سردی دی بهار از راه رسید!
اوضاع به کلی شده شلغم شوربا
این هفته نه فصل استراحت بودی
نه فرصت کار و نه سیاحت بودی
یک روز ز بیکارگی ام فرسودی
یک روز به کار و این قباحت بودی
ای کاش که کار ما به سامان می شد
تعطیلی ما فت و فراوان می شد
یک نیمه سال جملگی تعطیلیم
ای کاش که این نیمه دوچندان می شد
ما ملت تعطیلی و تفریحاتیم
ما قاتل بی رحم خود و اوقاتیم
گر قصد گریز و استراحت داری
ای دوست به هر کجا که رفتی باتیم!
این ملت ما که جمله اندر سفرند
بر مرکب خود نشسته و می گذرند
این راه و چنین مرکب بی اطمینان
هشدار که جمله زین جهان می گذرند