رمان : احساس من
نوشته:baranak94
فصل : 2
.......................................................................................
سفره رو با کمک نیما پهن کردیم سر غذا نیما مدام از بابا و بهرام می پرسید من هم سعی می کردم با جواب های مختصرم هم اونو هم عمو رو بپیچونم بهشون گفتم بابا و بهرام برای یه مدتی رفتن فرانسه و منو فرستادن اصفهان تا تنها نباشم نیما بگی نگی قانع شد ولی نگاه های رسول با زبون بی زبونی بهم می گفت خر خودتی. نیما بعد از ناهار کمی پیش ما موند و بعد رفت تا شب رسول مشغول کتاب خوندن شد