رمان تمنا
نویسنده : بیسان تیته
فصل : 4
.......................................................................................
لبخندی زدم رفتم تو اتاق تا آماده بشم سمیه آرایش کردن رو بهم یاد داده
حالا دیگه احتیاجی به کمک سمیه نداشتم خودم می تونستم آرایش کنم
رفتم ربروی آیینه نگاهی به خودم انداختم همینطور بی هدف جلوی آیینه بودم
و بعد زیر لب با بی حوصلگی گفتم:
- اههههه لعنتی حوصله هیچی روندارم حالا چی میشد امروز نرم...