همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

همه چیز از همه جا

جدیدترین اخبار روز ، دانلود آهنگ جدید ، دانلود جدیدترین فیلم ها و سریال ها ، دانلود عکس و مقاله ، دانلود نرم افزار

رمان تمنا فصل 4

http://up.vbiran.ir/uploads/39739140885324432506_secret_book.png

رمان تمنا

نویسنده : بیسان تیته

فصل : 4

.......................................................................................

لبخندی زدم رفتم تو اتاق تا آماده بشم سمیه آرایش کردن رو بهم یاد داده
حالا دیگه احتیاجی به کمک سمیه نداشتم خودم می تونستم آرایش کنم
رفتم ربروی آیینه نگاهی به خودم انداختم همینطور بی هدف جلوی آیینه بودم
و بعد زیر لب با بی حوصلگی گفتم:
- اههههه لعنتی حوصله هیچی روندارم حالا چی میشد امروز نرم...

فرق از من و یک دوست گر چند ریال است

بنام خدا.

بوسیدن این دست لعین فکر محال است. 

گر ظاهرا این فعل بدی نیست، حلال است. 

.

لکن نتوان بهر پشیزی دل و دین داد.

محتاج کسی بودن از احوال ملال است. 

.

گویند بود مرحمتی دست اجانب. 

الطاف ز دشمن، همه از وهم و خیال است. 

.

کو مرد که بی چشم طمع خادم دنیاست.؟

لعنت به مقامی که گرفتار مدال است. 

.

شخصیت یک قوم به میزان غنا نیست. 

اسلام خودش مرکز اکرام و جلال است. 

.

قومی که شود ظلم در آن ریشه کن از بیخ. 

محتاج کسی نیست، پر از فهم و کمال است. 

.

یاران چه شد اینجا که جداییم ز یاران؟ 

فرق از من و یک دوست، مگر چند ریال است؟ 

.

از چشمه ایمان همه نوشیده و مستیم. 

تصویر همه نقش بر این آب زلال است. 

.

آیینه بیارید و ببینید جهان را. 

آیینه نمایانگر زشتی و جمال است. 

.

هر روز گنه کردم و دنبال جرائم.

بهر عمل خیر مگر چند مجال است.؟

.

تنگ است زمان، توبه نمایید رفیقتان. 

افسوس به شخصی که پی مال و منال است. 

.

این جامعه صد رنگ و شده باب دورنگی. 

چون معرفت و عشق بشر رو به زوال است. 

.

گو کیست حبیب از که هراسی و که باشد؟ 

ابلیس،که بر گردن ما نیز وبال است. 

...............

نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض
آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه ی دیروزت
پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش...
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا هست،
به غم وعده این خانه مده... 

سهراب سپهری

نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض
آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه ی دیروزت
پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش...
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا هست،
به غم وعده این خانه مده... 

سهراب سپهری

علی اسفندیاری نوری ملقب به نیما یوشیج

سوی شهر آمد آن زن انگاس
سیر کردن گرفت از چپ و راست
 دید آیینه ای فتاده به خاک
 گفت : حقا که گوهری یکتاست
 به تماشا چو برگرفت و بدید
 عکس خود را ، فکند و پوزش خواست
که : ببخشید خواهرم ! به خدا
من ندانستم این گوهر ز شماست
 ما همان روستازنیم درست
 ساده بین ،‌ساده فهم بی کم و کاست
که در آیینه ی جهان بر ما
 از همه ناشناس تر ، خود ماست