می فرستی ؟؟
در جهان من
چشم انداز هیــــچ پنجره ای
مــاه
نـــــــدارد ...
پ.ن :
هر شب، من و پنجره ها، رفتنت را مرور می کنیم... هر صبح، من و پنجره ها، در امتداد مسیر دور شدنت اشک می ریزیم،دست تکان می دهیم ... دیوانگی ست ، قبول! اما دلم، دیگر عاقل نمی شود، تو که می دانی که!؟
خسته ام از این ماجرای تکراری نبودنت... دلم پر است، از همه شیشه های بخار گرفته، پنجره های حفاظ دار ، که خیالت ندارند آمدنت را نشانم دهند...