خانوادهی کامی سه نفر بود، خانوادهی ما سی نفر. امتحانات، کامی را میفرستادند ویلای لواسانات برای درس خواندن، من میرفتم توی کمد برای درس خواندن.
وبلاگ انجمن دانش پژوهان جوان نوشت:
وقتی کامی پایتخت تمام کشورهای جهان را از بر میگفت، من تازه یاد گرفته بودم انگشتم را بگذارم روی لبم، فوت کنم و صدای «بِرررررر» درآورم. وقتی مدرسهی البرز قبولش کردند، من رفتم مدرسهی بغل خانه. در آنجا کامی زبان انگلیسی یاد گرفت، من یاد گرفتم دماغم را بمالم زیر میز.