رمان بازی سرنوشت
نویسنده : نسرین ثامنی
فصل : 4 (آخر)
........................................................................................
نه پسرم ، نه تو حرف بدی نزدی بلکه مرا به یاد گذشته ها انداختی ، خاطره ای که همیشه و هر زمان مرا همراهی می کند ، می دانی من از پول و ثروت خوشم نمی آید شاید از غنی بودن خود نیز چندان راضی نباشم لابد تعجب می کنی و پیش خود می گویی حتما مشاعرم را از دست داده ام چه کسی جز یک دیوانه ممکن است از پول بدش بیاید ولی اگر خاطره ای را که در دوران کودکی داشتم برایت بگویم احساس مرا درک خواهی کرد و خواهی فهمید که چرا اینقدر از پول بدم می آید همین پول بود