به آسمان رود و کار آفتاب کند...
روزی مردی فقیر به حرم حضرت امیر المومنین علی علیه السلام می رود و شروع به توسل به آن امام همام می کند و می گوید:یا امیر المومنین اوضاع مالیم نامناسب است، کمکم کن و ...
شب در عالم خواب حضرت امیر المومنین علی علیه السلام را می بیند که به او می فرماید: فردا به فلان محله و فلان کوچه برو و بلند این جمله را تکرار کن:
"به آسمان رود و کار آفتاب کند"
صبح که مرد فقیر از خواب بیدار می شود با تعجب می گوید چه خوابی بود ولی تصمیم می گیرد که آن کار را انجام دهد؛ مرد به همان نشانی که حضرت فرموده بودند می رود و بلند آن جمله را تکرار می کرد؛ "به آسمان رود و کار آفتاب کند" که ناگهان مردی سراسیمه از منزل خود بیرون می آید و به مرد نزدیک می شود ومی گوید چه گفتی؟ مرد فقیر می گوید: "به آسمان رود و کار آفتاب کند" ؛ آن مرد گفت: چرا این جمله را تکرار می کنی؟ ولی مرد فقیر علت را نگفت؛ مرد دوان دوان به منزل خود رفت و با یک کیسه زر برگشت و آن را به مرد فقیر داد. مرد فقیر علت را پرسید که چرا یک کیسه زر به من می دهی؟ آن مرد گفت من یک شاعرم و یک شعر در وصف حضرت امیر المومنین علی علیه السلام سرودم اما به یک مصراع زیبا که رسیدم مصراع بعدی را نتوانستم ردیف کنم که تصمیم گرفتم هر کسی مصراع بعدی را بگوید نصف اموالم را به او بدهم و آن مصراع این بود: " به ذره گر نظر لطف بو تراب کند" و با این مصراع بیت کامل شد.
"به ذره گر نظر لطف بو تراب کند / به آسمان رود و کار آفتاب کند"
می خواستم اگر روزی مرتکب کتابی شدم هم برایش مقدمه ای بنویسم و هم اسمی خاص پیشنهاد کنم ، روی اسم خیلی فکر نکردم ولی عناوین زیر بدون هیچ زحمتی به ذهنم رسید :
لیلی و پنجشنبه عزیز - لیلا و این همه آسمان - باز هم لیلا - دست خودم نیست لیلا - نامه های نازک تر از پنجشنبه های لیلا - من ، لیلا و ابلیس باران خورده - لیلی همیشه دیر می رسد - نازکتر از لیلی - از آن همه آسمان لیلا و ...
دیدم همه عنوان ها بدون آنکه بخواهم یا با لیلا شروع می شوند یا با لیلا ختم می شوند.یک نوع لیلا زدگی در این نوشته هایم هست ، در این متنها علاوه بر لیلا ، باران هم فراوان است ، پس به این نتیجه رسیدم که بد نیست اسم کتاب را بگذارم « لیلا زدگی در باران ».
گفتم بد نیست مقدمه آن کتاب را کسی دیگر بنویسد.که من این کاره نیستم ، اگر میتوانستم مقدمه بچینم که روزگارم این نبود . مشکل این است که بی مقدمه عاشق می شوم.
اصلا مرا چه به نوشتن ، میگذارم برای وقتی دیگر ، بهتر است در دنیای لیلا زده ام همیشه سر به زیر باشم و نگاه هایم را از مردم بدزدم تا کسی نفهمد که عاشقم.
نمی دانم چرا الان حس خوبی ندارم ، حالم خوب نیست یاد روزگار شیمیایی کسی افتادم که همیشه می گفت : فراموش نکن ، چشمهای من و تو از فرط خمیازه پیر شده اند ، پس بهتر است بروی و کمی بخوابی ، خدای فردا بزرگتر است....
وقت پرنده شدن و پرزدنه
رو گنبد امام رضا سر زدنه
وقت تسلیت به امام کاظم و
برای او برسرو سینه زدنه
تو لحظات آخرش یادش میاد
از غصه های مادر درد زیاد
هی زیر لب زمزمه داره و میگه
پس کی جواد من به فریادم میاد
از توی خاک دست نبی دیده میشه
باز غربت جدش علی دیده میشه
پیش چشای پسری باز دوباره
جگر پاره حسن دیده میشه
هیچکسی نیست یه آجرک الله بگه
به جوادالائمه تسلا بده
اون زهر کاری کارشو یکسره کرد
ببین نمی تونه یه وا اُما بگه
امام رضا
حرف مرغ دل یا رضا مهر تو به دل یا رضا
در سرشت من تو هستی خاک وآب و گل یا رضا
خاک پای هر زائرت طوطیای چشم ملک
هرز نوکری شما تاج افسری فلک
مدد دلم یا رضا حل مشکلم با رضا
ای هـمه امیـد من وایـن دل مضطـرم یا رضا
*** ***
گنبد طلای شما سرمنشآ شمس خدا
کف پوشهای صحن وسرات آسمون عرش بالا
ای تو ضامن آهووان مهر تو به دل جاودان
خیابونِ راه زیر حرم راه شیری آسمان
قوت دل عاشقان ای پادشه لامکان
با خورشید مهرت به دل بتاب روشنگر هفت آسمان
از راضی کردن کردن پدر و مادرم مخصوصا مادرم برای نبودن در کنار آنها در ایام عید تا حرکت به سمت محل قرار شاید چند روزی میشد.در تمام این مدت به این فکر کردم که چرا؟همیشه چرا مال ذهن من بود اما جواب،جواب های دیگران.من آدم جواب های دیگران نبودم،خودم می خواستم به جواب برسم.چقدر همه چیز برایم غیر قابل فهم و سنگین بود.اصلا حرکت با چه هدفی؟من آدم حرکت های بی هدف نبودم!از بچگی شنیده بودم آسمان همه جا یکرنگ است اما دیگران می گویند تفاوت اینجا و آنجا زمین است تا کهکشان.روز حرکت با چشمانم اتمام حجت کرده بودم برای کشیدن کار بسیار از آنها.قرار بود همه چیز راخوب نگاه کنم تا شاید جوابی شود بر چراهای ذهنم. هر چقدر که از کرمان دور تر می شدیم و به آنجا نزدیک تر،رنگ ها کمتر میشد اما آسمان آبی تر...