ای علمداران علمداری کنید
رهبر اسلام را یاری کنید
بازهم در غربتی پْر از خروش
"اَین عمار" علی آید بگوش
گوئیا که شام عاشورا شده
شبی آیت الله سید جواد در حالت خواب و بیداری
آقا از خواب بلند میشوند و لیوانی آب برای پدر میبرند اما میبینند که پدر خواب هستند آقا هم دلشان نمی آید پدر را بیدار کنند و لیوان بدست بالا سر پدر می ایستند تا پدر از خواب بیدار شوند
بعد از چند ساعت
آیت الله سید جواد که از خواب بیدار میشوند و آقارا با لیوان آب میبینند و میگویند سید علی اینجا چه میکنی آقا هم جواب میدهند آب خواسته بودید
علی آن شیر خدا شاه عرب
الفتی داشته با این دل شب
شب ز اسرار علی آگاه است
دل شب محرم سر الله است
شب شنفته ست مناجات علی
جوشش چشمهی عشق ازلی
قلعه بانی که به قصر افلاک
سر دهد نالهی زندانیِ خاک
اشکباری که چو شمع بیدار
میفشاند زر و می گرید زار
دردمندی که چو لب بگشاید
در و دیوار به زنهار آید
کلماتی چو دُر آویزهی گوش
مسجد کوفه هنوزش مدهوش
فجر تا سینهی آفاق شکافت
چشم بیدار علی خفته نیافت
ناشناسی که به تاریکی شب
میبرد شام یتیمان عرب
پادشاهی که به شب برقع پوش
میکشد بار گدایان بر دوش
تا نشد پردگی آن سر جلی
نشد افشا که علی بود علی
شاهبازی که به بال و پر راز
میکند در ابدیت پرواز
عشقبازی که هم آغوش خطر
خُفت در خوابگه پیغمبر
آن دم صبح قیامت تاثیر
حلقهی در شد از او دامنگیر
دست در دامن مولا زد در
که علی بگذر و از ما مگذر
شال شه وا شد و دامن به گرو
زینباش دست به دامان که مرو
شال میبست و ندایی مبهم
که کمربند شهادت محکم
پیشوایی که ز شوق دیدار
میکند قاتل خود را بیدار
ماه محراب عبودیت حق
سر به محراب عبادت منشق
میزند پس لب او کاسهی شیر
میکند چشم اشارت به اسیر
چه اسیری که همان قاتل اوست
تو خدایی مگر ای دشمن دوست
شبروان مست ولای تو علی
جان عالم به فدای تو علی
در جهانی همه شور و همه شر
ها عَلِیٌ بَشَرٌ کَیفَ بَشَر
دیشب خیلی گشنگی بهم فشار آورد
رفتم که یه نودل درست کنم
گفتم ازش بپرسم ببینم میخواد یا نه!
اما گفتم خودش خورده حتما نمیخواد
اونم وقتی درست کرد به من نگفت
رفتم تو آشپزخونه دیدم هی داره نیگام میکنه
دیدم گناه داره شاید بخواد و روش شه
گفتم نودل میخوری؟
گفت آره
منم یکم غذا داشتیم گرم کردم و سیب زمینی سرخ کردم نودلم آماده شد و خوردیم
بعدش تشکر کرد و من سفره رو جمع کردم رفتم دراز کشیدم
اومد ماچم کرد و منم یکم باش بدرفتاری کردم اما در نتیجه خوب پیش رفتم
مث همیشه کشش ندادم
هرچیزی که تو دلم بود و هرطور شد بهش گفتم
با اینکه حرفامو چند وقت پیشم زدم و تکراری بودن اما اون انگار براش تازگی داشت
تا 4 صب با هم حرف زدیم
نمیدونم نتیجش چی شد اما من که حالم خوبه و برام همین کافی بود او احساس خطر کنه
بدونه من دارم اذیت میشم و این خوب نیست!
اصلا هم خوب نیست
وقتی هم ازم پرسید تو از زندگیمون راضی نیستی و من سکوت کردم دیگه همه چی دستگیرش شد
دیشب قبل از آشتی قرص خوردم که بخوابم و قهر رو ادامه بدم اما از شدت گرسنگی خوابم نمیبرد
اما صب خیلی منگ بودم و نمیتونستم بیدار شم
همه زورمو زدم بیدار شدم و با هم صبحونه خوردیم
ناهارم رفتیم خونه مامان اینا
خوب بود امروز
البته همیشه همه جا روز اول آشتی خوبه
خدا کنه روزای بعدی همینطوری بمونه
امشبم که رفتیم شام خوردیم یه جای جدید باز شده بود
من قبلا رفته بودم و دیدم خوب نیست اما حاجی دوست داشت بره ببینه چه خبره
خلاصه خیلی بدتر از سری قبل بود و من حالم بد شد
:|
چیزامونم نخوردیم و زدیم بیرون و تا تونستیم از اونجا دور شدیم:دی
فعلا همینا!
نگرانم نباشین دوستام:*
+به دلیل اعتراضاتون اسم وبو برمیگردونیم سر جاش:))
لـاو یـو آل!