ساعت سرخوش بود با تیک و تاک وجودش.
تیک و تاکی از دور رسید ب گوشش
و گم شد در وجودش.
غرق شد در اقیانوس روحش.
میترسید از نبودش...
قانع شده بود به کم و بیش حضورش. . . .
اکنون ترسی از حضورش نیست
عقربه ایستاده اند محکم از نبودش
امان از تظاهر مهم بودن یا نبودنش.
ترسم که دیگر نچرخند عقربه حول محور وجودش.
جست بزنن از گردش بی حاصل تار و پودش.
پی نوشت:
این دفعه کوتاه نوشتم.
دیشب قبلا از خرید رفتن اونم تو ماشین(کنار مامان و بابا)
*بلاگفا >>>جدیدا اذیت میکنی:(
*لینکهای خاک خورده به زودی حذف میشوندددد(دوشنبه شب)
*این هفته و دو میانترم تخصصی دارم با یک استاد (6 واحد)و بی حوصلگی من برای خوندن در دقیقه90
*خوش اومدی ستاره(ستاله)
*از این تمام وقتم صرف دیگران بشه ناراحت میشم اما از تنهاییم متنفرم
*آرومم >>>آشوبم فقط تویی
ترسم برای عقربه هاست ک تمام این مدت با مراقبت خانوادم چرخیدن
***خدایا >>>>>>>>>>محکمترررررررر