دستهایم را به هم میسایم
دنیا از چشمانم آویزان میشود
و همهچیزها و کسانی که در من راه رفتهاند و میروند
در تظاهراتی به تاراجم میبرند.
به باروی بیپاسبانی میمانم که تنها خشتهای روی هم مانده شهری ویران است.
آری تو گفتی، نباید
من گفتم، نمیتوان از خود فرار کرد
اما تاکی چُنین خود را کُشت و هرروز بر مصیبت ازدستدادن خود مویه سر داد
خودِ من شهری است که هرروز در آن انتحار میکنم
دستهایم را به هم میسایم
قربانیانم از سقف تن و روانم آویزان میشوند
خودِ من چرنوبیلی است که گلهسگهای گرسنه بیشماری در آن، بینایی برای پارسیدن حتا، سرگردانند
خودِ من شهر مسمومی است که هیچ خزنده و پرنده و رویندهای در امکان بودن و شدن نمییابد
آه مهتاب! تو را چه سود که پرچم فتح بر آوارهای این شهر ویران برافرازی
خودِ من تویی که ممکن بود مادر، خواهر، همسر یا دوست دخترم باشی
تویی که سالهاست لب و دهانی برای بوسیدن و دلی برای دوست داشتن ندارد.
تو که گلهای اطلسی را از یاد بردهای
تو که ترانه و باران را فراموشیدهای
تو که بزرگترین آرزویت، شبانهروزی بیگزندی بر تن و روان سپردن است.
خود من سالها پیش دلش را در شیشهای بر اقیانوسی رها کرده است
برای معشوق ناشناسی
برای او که کرگدن بدمست حاکم بر جان و جهانم را نمیشناسد.
دستهای مجرمم را به هم میسایم و
خودم را در تابوتی در بلندترین جای زمین میگذارم و منتظر میمانم تا کرکسهای مهربان فرارسند.