انعکاس چیزی باش که میخواهی در دیگران ببینی……اگر عشق میخواهی،عشق بورز…….اگرصداقت میخواهی،راستگو باش….. اگر احترام میخواهی،احترام بگذار!
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:” نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا درمان کند.” تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چگونه می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت:” فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.” شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سرتا سر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبخت پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آنکه ثروت داشت، بیمار بود. آنکه سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود، زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. ” شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟” پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهن هم نداشت.
منبع اصلی:داستان های کوتاه از نویسندگان بزرگ و ناشناس/ حمید رضا غیوری/ انتشارات غیوری
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه اش درحال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت:
«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.»همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس های شسته اش را برای خشک شدن آویزان می کرد زن جوان همان حرف را تکرار می کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:«یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم!»
دستهایم را به هم میسایم
دنیا از چشمانم آویزان میشود
و همهچیزها و کسانی که در من راه رفتهاند و میروند
در تظاهراتی به تاراجم میبرند.
به باروی بیپاسبانی میمانم که تنها خشتهای روی هم مانده شهری ویران است.
آری تو گفتی، نباید
من گفتم، نمیتوان از خود فرار کرد
اما تاکی چُنین خود را کُشت و هرروز بر مصیبت ازدستدادن خود مویه سر داد
خودِ من شهری است که هرروز در آن انتحار میکنم
دستهایم را به هم میسایم
قربانیانم از سقف تن و روانم آویزان میشوند
خودِ من چرنوبیلی است که گلهسگهای گرسنه بیشماری در آن، بینایی برای پارسیدن حتا، سرگردانند
خودِ من شهر مسمومی است که هیچ خزنده و پرنده و رویندهای در امکان بودن و شدن نمییابد
آه مهتاب! تو را چه سود که پرچم فتح بر آوارهای این شهر ویران برافرازی
خودِ من تویی که ممکن بود مادر، خواهر، همسر یا دوست دخترم باشی
تویی که سالهاست لب و دهانی برای بوسیدن و دلی برای دوست داشتن ندارد.
تو که گلهای اطلسی را از یاد بردهای
تو که ترانه و باران را فراموشیدهای
تو که بزرگترین آرزویت، شبانهروزی بیگزندی بر تن و روان سپردن است.
خود من سالها پیش دلش را در شیشهای بر اقیانوسی رها کرده است
برای معشوق ناشناسی
برای او که کرگدن بدمست حاکم بر جان و جهانم را نمیشناسد.
دستهای مجرمم را به هم میسایم و
خودم را در تابوتی در بلندترین جای زمین میگذارم و منتظر میمانم تا کرکسهای مهربان فرارسند.